های فایو
امروز و به روایت میلادی فردا تولدمه. از نوجوونی فکر میکردم که به این سن نمیرسم. همیشه فکر میکردم مرگ چند قدم پشت سرم داره راه میاد؛ با سرعتی بیشتر از سرعت من.
باز آخر هفته و درد بیکاری. هیچ برنامه ای نداشتم. گفتم میتونم برم موزه جنگ یا موزه نیروی هوایی. ولی مثل همیشه اینقدر پای اینترنت وقت کشی کردم که دیگه دیر شد. گزینه بعدی دور همی توی کافه بود. آخرین تجربه چندان جالب نبود، ولی با نیو آشنا شدم و همین ارزشش رو داشت. این بار بالای بیست نفر توی لیست بودن و حد اقل نصفشون هم دختر. میتونست برنامه خوبی باشه. از چرت بعد از ناهار که بیدار شدم یه جوری راه افتادم که با نیم ساعت تاخیر برسم. ولی تاخیر واقعیم شد یک ساعت و ربع. چهل و پنج دقیقه باقی مونده از برنامه دو ساعته اپسیلون انگیزه باقی مونده ام رو ازم گرفت و وقتی تابلوی کافه رو توی خیابون ندیدم روی پیدا کردنش اصراری نکردم. رفتم بار انداز. بار انداز اصلی. تا حالا اونجا نرفته بودم. همیشه فکر میکردم محوطه عمومی نیست. ولی بود. یه مدت نشستم. چند نفر ماهیگیری میکردن. دو تاشون یه زوج پیر احتمالن ژاپنی بودن. مرد نمیتونست قلابش رو درست پرت کنه. تکنیکش اینه که با یکی از انگشتهای دستی که چوبت رو نگه داشته، نخ رو به چوبت فشار میدی و نگه میداری. وقتی چوب رو تاب میدی، توی یه زاویه مناسب نخو آزاد میکنی تا اینرسی جنبشی طعمه و سرب باعث کشیده شدن نخ و با شدنش از قرقره بشه و قلابت با فاصله خوبی از خودت توی آب فرود بیاد. پیرمرد نمیتونست. زمانبندیش درست نبود. هر بار قلاب میفتاد نیم متر جلوتر از خودش. اصلا هم درمونده و جویای کمک نبود. انگار که تا آخر عمرش برای همین یه کار وقت داشته باشه.
گشنم شد و رفتم یه چیزی خوردم. مک دونالد رو بهینه ترین خط تولید دنیا میدونم و وایسادن توی صفش همیشه برام جذابه، چون اونجاست که میتونم تماشا چی تولیدش باشم. طرح و چیدمان همه چیز به شکلیه که راندمان و سرعت رو بالا ببره. هیچ حرکتی اضافی نیست و هیچ چیزی هدر نمیره. شلوغ بود. اومدم پشت یکی از میز های وسط شعبه بشینم. جلوم یه جعبه مقوایی بود که کسی جا گذاشته بود. با دست آروم هلش دادم کنار. سنگین بود. بمب؟!! سینی رو برداشتم و رفتم پشت ستون روی یکی از چهارپایه های رو به خیابون نشستم. اینجوری حد اقل ترکش ها سوراخ سوراخم نمیکردن. شیشه دودی و نیمه مات بود. پنجاه درصد منظره پشتش و پنجاه درصد انعکاس داخل رو میدیدم. نمیتونستم با اطمینان بگم کی داره میاد تو و کی داره میره بیرون. امید توی چهره و عجله توی حرکت کردن یعنی ورود، رضایت توی چهره و سلانه سلانه راه رفتن یعنی خروج. نه. متاسفانه به جز خوردن فست فود چیزهای دیگه ای هم توی احساس امید، رضایت و میزان عجله آدم ها نقش دارن.
برگشتنی راهو کج کردم و از جلوی بلک سالت رد شدم. آخرین بار که اینجا اومدم بعد از شنیدن خبر پدربزرگم بود. شلوغ بود و صدای خنده و همهمه بلند. یه نگاهی به استیج کوچیکش انداختم. یه جوون چاقال نشسته بود و گیتار دستش بود. خبری از اون دو تا مرد سن و سال دار نبود. هیچی. نرفتم تو. خونه که رسیدم با تقریب خوبی خاطرم جمع شد که سی سالگی رو میبینم. به خودم گفتم بزن قدش. یه صدایی از پشت سرم گفت های فایو. صدا از همیشه نزدیکتر بود.