صبح روز بعد
بمون.لطفن
روزها پشت سر هم میگذرن. روان. مثل پریدن اردک (به حذف پ). دیگه خیلی کم فیلم و ویدیو-موزیک میبینم و فهمیدم نوشتنم چقدر به اینها وابسته بوده. مثل اینکه تنها پنجره های من به دنیا بوده باشن.
وسط کار، فکر میکنم شاید دیدم به خودم واقعن تعیین کننده باشه. مثل وقتی ماشین لیز میخوره، که باید فرمون رو به همون طرف انحراف ماشین بچرخونی. وقتی چرخها با زمین درگیر شدن میتونی ماشین رو به جهت اصلی برگردونی. من پتتیک نیستم و این ها همه اش امتیاز و توانایی و آپشن مثبته نه چیز دیگه. من خوب هستم و خوب هم خواهم بود. توی مسیر هستم و توی مسیر میمونم.
اتاق رو مرتب کردم. با چند تا آهنگ از فری- فرخزاد. دو روز پیش خواستم مرتب کنم، ولی یه عنکبوت توی جعبه ماشین اصلاحم بود. جعبه رو گذاشتم روی چمدونم به این امید که عنکبوت پشت کمدم رو برای زندگیش انتخاب کنه.
دریاچه های آب آخرین دوره بارندگی هنوز خشک نشدن. چاله های بزرگ وکم عمق پر از گل توی مسیر ماشین ها قشنگ ترین صحنه های این روزهام هستن. گل نرم و آمورف و دوست داشتنی که از زیر چرخ ماشین ها بیرون میزنه و بعد خیلی آروم و بدون هیچ عجله ای سرجاش بر میگرده.
دو هفته دیگه باید برم شیراز. یکی دو سه روزه. تا حالا شیراز نبودم و کسی رو هم اونجا ندارم. دو تا- نه، چهار تا دوست و آشنای شیرازی دارم. یکی کاناداست، یکی فلوریدا، یکی کلورادو، و اون یکی رو گم کردم. آدم خبر گرفتن از دوستهای قدیمی نیستم.
پیامی میاد که "چطوری پسر؟". جواب میدم که نمیدونم و روی مرزم. مرز؟ مرز تا کی؟ از کی؟ از بیست و هفت سال پیش؟ کدوم مرز؟ همون مرزی که با موقعیت من تعریف میشه؟ من به مرز گیر کردم و دارم دنبال خودم میکشمش؟ نه. نباید این باشه. باید دوکی شکل و صیغلی بشم. از میون جریان های آشفته یا لایه ایسر بخورم و خودم رو برسونم. باید سبک شم. چست و چابک اصلن.
سوال: یک راهکار برای برخورد با گداهای کنار خیابان و توی خیابان و توی مترو و اتوبوس بنویسید. جواب: باید همه را در یک جایی جمع کرد و چند ماه نگه داشت تا فراموش بشن. اونوقت میشه از شرشون راحت شد. سوال: اگه خودت هم گدای کنار خیابون بودی اینو میگفتی؟ جواب: من روی مرزم. یک قدم اونورتر باشم بازنده هستم و فرقی با گدا ها ندارم. یک قدم اونور تر باشم باید دنیا از شرم راحت بشه.
بارون میاد. تق تق تق تق ...
ناهار را میخورم و به اتاق میروم. مثل همیشه اول کلید اشتباه را امتحان میکنم. باز هم لبخندی به خودم تحویل میدهم و به این فکر میکنم که کوبیدن سرم توی در هیچ فایده ای ندارد. وارد اتاق میشوم. اولین کار خلاص شدن از شر بوی گند غذا است. یک تکه شکلات تلخ این کار را میکند. لباس کار را در می آورم و میروم دستشویی. به آینه نزدیکتر میشوم تا برجستگیهای صورتم را وارسی کنم. زیرپوشم را بالا میزنم و نگاهی به پشتم می اندازم. از راست و از چپ. لباس میپوشم و سعی میکنم بخوابم. دور جدید بارندگی شروع شده و صدای افتادن قطره ها روی سقف اتاق با فرکانس ها و آهنگهای مختلفی شنیده میشود. جالب ترینشان حالت موجی است. باران شلاقی با فرکانس یک موج بر ثانیه. میخوابم. مردی دارد از نردبانی بالا می آید. من از بالا میبینم. زمان و مکان و هویت مرد نامشخص است. بالای سر مرد و من دو ابر در هم میپیچند و جرقه ای بینشان شکل میگیرد و به سمت مرد کشیده میشود. لحظه ای بعد صدای رعد و برق بیدارم میکند. نمیفهمم. این رابطه اسرار آمیز بین خواب و واقعیت را نمیدانم و این عذابم میدهد. رعد و برق در خواب من پیشبینی شده بود؟ این یک سیر علت و معلول در جهت عکس زمان است؟ یا چه؟ غلط میزنم. دست راستم از مچ و آرنج درد میکند. بهتر است رویش نخوابم. غلت میزنم. نگاهی به موبایلم می اندازم. پنج دقیقه از وقت خوابم مانده. بیخیال خواب میشوم.
زمستان است و حتی زمستان معتدل اینجا برای اندام بلند من بیش از حد سرد است. کم پیش می آید که انگشت هایم یخ زده نباشند. خون قبل از رسیدن به انگشتهایم گرمایش را از دست میدهد. منتظر بهار نیستم. رسیدن بهار غم انگیز است. همانطور که رسیدن هر فصلی غم انگیز است. افسرده نیستم. ولی از گذر زمان شاکی ام. گذر بیهوده زمان. زمان زیادی میگذرد بدون اینکه کار مفیدی انجام دهم و حتی بدون اینکه صدای ساز دهنی باب دیلن در آهنگ "فور اور یانگ" بیاید. آنجایی که زیر ترین نوت هایش را مینوازد.
زمستونه و به این هیتر کج و کوله قرمز وابستگی شدیدی دارم. دیروز شاخه المنت بالایی هیتر یه جرقه زد و خاموش شد. دو تا شاخه مونده. قرص های مکمل ام رو روزانه میخورم، و به اندازه کافی جوراب دارم. گیاه توی گلدون هم از همیشه سرحال تره.
زمستونه و پدر که بعد از نه سال دوباره مشکلش عود کرده دنبال دکتری میگرده که بهش بگه سالمه. کاش پدر لذت بیشتری از زندگیش برده بود. احساس میکنم جبر ژنتیکی داره منو به سمت رد پای پدر میکشونه.
زمستونه و ویدیو موزیک ها رو از روی لپتابم پاک کردم که زمانم رو مفید تر بگذرونم. ویدیویی از صحنه های برگشتن سرباز ها پیش خونواده شون میبینم. دهن دخترک از تعجب باز میمونه و چشمهاش بزرگ و لرزان میشن. چند ثانیه صورتش رو با دستهاش میپوشونه. میپره و پدرش و بغل میکنه. خوبه که بدونی یه نفر منتظرته.
زمستونه. تقویم روی میز رو سه برگ زدم جلو. یعنی سه هفته. امروز، نهم دی. نهم دی منو یاد هشتم دی میندازه. یه روز قبل از همون روز معروف. هشت دی هزار و سیصد و هشتاد و نه. دانشگاهِ ...