همین
هی دلم برات تنگ میشه دختر
روزی روزگاری نوشتن بوی رهایی میداد. یا دست کم بوی امید رهایی. امروز اما بیهوده و بی معنی است. مثل بقه کارهایی که میکنم و مثل کلیت زندگی ام. رهایی ای در چشم انداز نیست. نه خودش نه امیدش و نه حتی تصویرش. من آن حیوانی هستم که بعد از سالها اسارت تنها کاری که میتوانم بکنم ساییدن دندان هایم به میله های کلفت و زنگ زده قفسم است. این که مدتی است در قفس باز شده است اصلا موضوعیتی ندارد. من قفس را درونی کرده ام.
از نظر شرایط زندگی تو موقعیت نسبتا خوبی هستم ولی خودم خوب نیستم. مثل اینکه خونه ایده آلتو ساخته باشی ولی خودت بدون کلید تو کوچه آواره باشی.
اعتیاد به سیلی خوردن از واقعیتها سازنده است
اگه از روی زندگیت یه داستان ابرقهرمانی میساختن، سوپرپاورت چی میبود؟
به جایی رسیدم که رویاهام در گذشتهم اتفاق میافتن
سر ناهار با لئو حرف هاتداگهای دو دلاری کاسکو بود و این که با تورم قیمتشون زیاد میشه یا نه. قرار گذاشتیم پنج سال دیگه همین روز همو ببینیم و ببینیم کی درست گفته. به سرم زد از الان یه جلسه ست کنم و دعوتنامهش رو بفرستم محض یاد آوری و خنده. ولی ترسیدم. از اینکه پنج سال دیگه وجود نداشته باشم. از اینکه همین برنامه مسخره اون سوت بلبلی ای باشه که میتونه به گاهت بده، وقتی همه قایم شدهن و از ترس هیولایی که داره دنبال قربانی بعدیش میگرده نفس نمیکشن.
الان که داری اینا رو میخونی پنج سال گذشته؟ من کجام؟
زمان و زندگی سیاه، کشدار و چسبنده شده. مثل یک گودال پر از غیر توی گرمای وسط تابستون. مسئله اصلی اما پیچیده و چند بعدی بودن وضعیت هستش. تحلیل مشکل به صورت خطی و یک بعدی و پیدا کردن ریشه و بهبود وضعیت با تغییر یکی دو تا پارامتر ممکن نیست. و متاسفانه از مدرسه و دانشگاه چیزی جز این روشهای سرراست یاد نگرفتم. یادم باشه تو زندگی بعدی، زندگی کردن رو یاد بگیرم، نه فقط زنده بودن.
خوش تیپ و خوش قیافه. چیزایی که "ه" و یکی دو نفر دیگه گفتن. با توجه به بکگراند فاکداپ من و جایی که من ازش میام، این چیز بزرگی بود. مثل یه چراغ که ناگهان توی زیرزمین تاریک زندگی من روشن شد. چقدرش به خاطر محتوای پیام و چقدرش به خاطر "ه"؟ نمیدونم. شاید اونقدرا مهم هم نباشه. مهم روشن شدن اون چراغه.
این خیلی برای من موضوعیت داشت چون تو دنیای من بود. تو زیرزمین من. ولی بیا زوم آوت کنیم. بریم بالاتر. یه هلی شات از محل یا از شهر. آدمای زیادی هستن و خونه ها و زیرزمینهای زیادی. توی هر کدوم از این زیرزمینا چراغایی روشن میشه. شاید با تناوب بیشتر و نور بیشتر نسبت به تک چراغ من.
این زوم آوت میتونه عواقب ناراحت کننده ای داشته باشه. با یه مکانیزمی شبیه نرمالیزه کردن چراغ خودت و اهمیتش. ناچیز دیدن دنیای خودت در مقابل "بیگ پیکچر". این دیدو بهت میده که چراغ من توی زیرزمین من چه اهمیتی داره توی دنیای پر از میلیاردها زیرزمین و چراغهای توشون؟ و اینجاست که گریه میکنی. از حسی که اون شعله کوچیک داره روی سطح خورشید با دمای چند هزار درجه جوشش هستهای.
چیزی رو گم کردیم؟ شاید. زاویه دید درست رو، و فاصله درست رو. و مرز بین دیدگاه های میکرو و لنداسکیپ رو. راه درست چیه؟ چکار باید گرد؟ چجوری نباید به این گرداب تن داد؟ نمیدونم. شاید مثل همیشه جهالت و نادانی از همون اول کم هزینه ترین و ساده ترین و معصومانه ترین راه باشه. ولی دانش و کنجکاوی دکمه آندو نداره. شاید بعدا راه مناسب تری پیدا کنم و بنویسم.
فضای جدید و دوستهای جدید. ارتباط بیشتر صوتی و گاهی تصویری است. آنهایی که با هم در یک کشور یا قاره یا سیاره هستند، گاهی کارشان به رفاقت حضوری هم میکشد، ولی من نه.
شاید من هم روزی به زمین بروم و فرصت همچین دیداری پیش بیاید. ولی میلی به دیدار حضوری این دوستهای جدید ندارم. راستش میل که هست، ولی مغلوب ترس است. همان ترسهای قدیمی که خودت میدانی.
خلاصه اینکه فکر میکنم برای این دوستهای جدید تا آخر در همین حدی که هستم بمانم. یک صدا.