سرریز های توله خرس

عکس های فیسبوکش را دیدم. از جدید ترین تا قدیمی تر ها. مثل فیلم زندگی با دور عکس. جوان تر میشد. شاداب تر. محسن نامجو در بکگراند بود با ترانه ای که تا حالا نشنیده بودم. چند روزی بود که حالم خوب نبود. حالم خراب تر شد. چرا یک آدم باید اینطور تغییر کند؟ اینقدر ظالمانه؟ چرا آدم باید شاهد سر تا سر طیف سعادت تا فلاکت باشد و جای خودش را روی آن بسنجد؟ بهتر نبود وقتی که در غار هایمان زندگی میکردیم و فیسبوک نداشتیم؟ جوجه هایی که همه زندگی چند هفته ای شان در یک مرغداری/کشتارگاه میگذرد و به جز تکرار خودشان چیزی نمیبینند خوشبخت تر از ما نیستند؟

+ نوشته شده در  شنبه بیست و چهارم مهر ۱۳۹۵ساعت 14:38  توسط M  | 

Phoniness

من اینجا چکار میکنم؟ سوالی که همیشه بوده. چون هیچ‌وقت احساس تعلق به جایی که بوده ام را نداشته ام. شاید کارم همین است. به چالش کشیدن این حس ناراحت. برای همین است که تک و تنها توی یک بار پر از  سفیدپوست های گردن کلفت پوشیده شده با خالکوبی های رنگی و کاپشن های چرم مشکی هستم. ترفند ساده و کار آمدی است. سه قدم از منطقه امنت خارج شو و دو قدم برگرد عقب. منطقه امنت گسترش پیدا کرده است. زیاد هم کار سختی نیست. حد اقل اینجا. احساس نمیکنم کسی در حال آنالیز کردنم است. احتمالا های هستند یا دغدغه های مهم تری دارند. مثل فرار از دست پلیس. عدم تعلق را میگفتم.

سال ها یکی از آرزوهایم زندگی کردن در یک دوبلکس چوبی بود. از وقتی ز را دیدم آرزوی دیگرم زندگی کردن با او بود. الان با ز در دوبلکس چوبی زندگی میکنم. بعد از ظهر لباس هایم را پهن میکردم که خشک شوند. از اتاقش داد زد که "میشه اینقدر راه نری؟". از این دلخوری ها زیاد است. خانه چوبی صدا میدهد. صدا نمیداد هم همین بود. بو میداد یا میلرزید یا چیز دیگری. بلاخره راهی برای به گل نشستن رویایم پیدا میشد. برای استارت خوردن حس بیگانگی و اینکه بپرسم "من اینجا چکار میکنم؟".
بیگانه در همه جا و با همه کس و همه چیز. من بیگانه ام. بیگانه با این سیاره. سیاره من کجاست؟ نمیدانم. بعید نیست با سیاره خودم هم بیگانه باشم. با هر چیز دورتر از یک میلیمتر از سطح مغزم. حتی با خود مغزم. با مغز مغزم.

+ نوشته شده در  شنبه هفدهم مهر ۱۳۹۵ساعت 14:55  توسط M  | 

عدد ها نمایی از واقعیت هستند

سر صبح. رفتم زیر پتو. بهش تکست دادم که فکر کردم با هم یه قراری داشتیم. بیخیال خواب شدم و رفتم که سرمو با یه چیزی گرم کنم. یهو جلوم سبز شد. مثل همیشه زود حاضر شده بود. لباس رسمی سر تا پا سیاه. گفت بیا حرف بزنیم. با هم حرفمون شد. عصبی بود. واقعا مساله اونقدر مهم نبود. بغض اومد توی صداش و چند ثانیه بعد داشت با گریه از خودش میپرسید که چشه. نمیدونستم چکار کنم. تماس لازم داشت، بغل یا حد اقل یه دست روی شونه. ولی نمیدونستم به اندازه کافی منو نزدیک میدونه یا پس میزنه و یه داستان ناراحت دیگه شروع میشه. رفت نشست روی تختش. هنوز گریه میکرد. گربه داشت با تعجب نگاهم میکرد. گرفتمش و رفتم تو. گفتم بیا اینو بغل کن. میون گریه خنده ش گرفت. بغلش کرد.
از دیروز صد بار یاد این کارم افتادم و با خودم خندیدم.
و اما در جواب اون سوال معروف. آره یا نه. نمیدونم. بیشتر نه تا آره. متاسفانه جامعه و استاندارد هاش و ضعف اجتماعی من سه تا حقیقت هستن. حقیقت دیگه اینه که من به دنبال تیک زدن این آدم نیستم. جدی تر از اینه که اسباب بازی باشه. خب حالا تکلیف چیه؟ هیچی. همین که تا الان بوده. محافظه کارانه نیم قدم نیم قدم نزدیک شدن بدون اینکه چیزی به اسم من تمام شه. مثل یه بازنده بالفطره.

+ نوشته شده در  سه شنبه سیزدهم مهر ۱۳۹۵ساعت 10:54  توسط M  | 

توی چای کمرنگم شیر میریزم که زودتر خنک شود. شیر پایین میرود، با چای مخلوط میشود و توده سفیدی تشکیل میدهد. توده سفید کمی بالا می آید. پایین میرود و دوباره بالاتر می آید. چند بار تکرار میشود. ولی هیولای سفید ته لیوان هیچ‌وقت به سطح چای نمیرسد. هیولا من هستم. صفت به سطح نرسیدن ما را یکی میکند. سطح برای من آرامش است. رضایت است. گاهی تا نزدیکش میرسم ولی دوباره پایین میروم. شب ها ماشین را که خاموش میکنم نور بالا میزنم که ببینم تپه آنور دره روشن میشود یا نه. نمیشود یا اگر میشود من نمیبینم. به خاطر انعکاس هدلایت توی شیشه ای که بین ماشینم و تپه آنور دره است. بی معنی. نوشته هایم را میگویم. فکر هایم هم همینطور. پیدا کردن وجه مشترک بین خودم و آدم بی‌خانمان توی فیلم یا کتری کهنه یا ماشین شاسی بلند رییسم یا هر چیز دیگری که میبینم. چیز ها پر از صفت هستند و همیشه میتوان صفت مشترکی میان خود و هر چیزی پیدا کرد. صفت ها دروغ هستند. بزک هایی هستند برای فرار از واقعیت و پیچیدگی خفه کننده آن. صفت ها اختراع شدند که هر بار مجبور نباشیم واقعیت را شرح بدهیم و به این ترتیب در وقت صرفه جویی کنیم. ولی بعد از مدتی چنان به صفت ها عادت کردیم و آلوده شان شدیم که با واقعیت بیگانه شدیم. بعد از آن هم که مشخص است. واقعیت ناگهان پشت سرمان ظاهر شد. میان واقعیت و صفت ها گیر کردیم. آزاد شدن از این تنگنا آسان نیست. باید کتاب های تاریخمان را به عقب ورق بزنیم و یادمان بیاید که که بودیم و چه کردیم و چطور به اینجا رسیدیم. بدانیم صفت ها چطور زاده شدند. یاد بگیریم که آنها میتوانند آلوده کنند. بلد شویم که چطور آنها را مثل کیف ابزار فقط موقع کار از کمرمان آویزان کنیم و نه بیشتر. صفت ها صفت هستند نه واقعیت، نه ربط دهنده واقعیت ها، نه نزدیک کننده واقعیت انسان به شیر مخلوط شده با چای یا هر چیز مزخرف دیگر.

+ نوشته شده در  شنبه سوم مهر ۱۳۹۵ساعت 14:49  توسط M  |