سرریز های توله خرس

از کاغذ نوشته ها 2

کاغذ، نوشتن، خودکار. یا حتی بد تر! کاغذ کاهی، نوشتن، مداد! ترکیب اینها یک حس پنیری ای دارد. این را می اندازم گردن سوشال مدیا. هر چیز خوبی را از صد هزار منبع مختلف میشنویم. هر عنتری با چسباندن خودش به ارزش ها و خوبی ها زور میزند برای خودش اعتباری بخرد و جالب این است که این تلاش ها هیچ خرجی ندارد. کپی پیست و یا نهایتا نوشتن دو سه پاراگراف با کلمه های کلیدی روز. التزام یا حتی اعتقاد به محتوا هم اصلا لازم نیست. این است که ارزش ها اوور ریتد، چیزی، تکراری و حال به هم زن میشوند، حتی اگر تجربه شان نکرده باشیم. پس میرویم دنبال اصالت. چیز های ارجینال و دستمالی نشده. میشویم طرفدار پست مدرن بدون اینکه مدرنسم را لمس کرده باشیم و حتی سنت را شناخته باشیم و این میشود آغاز سر در گم شدنمان. چکار میشود کرد، چطور میشود این گند را جمع کرد؟ شاید اساسی ترین راهکار طی طریق باشد. در هر زمینه ای. هنر، مطالعه، موزیک، سفر، ... . ولی عمر محدود است. راندمان زمان هم محدود است. عملن طی طریق در چند زمینه ناشدنی است. همین ناشدنی بودن را باید پذیرفت. نباید مثل من تازه در سی سالگی به خودت بیایی و ببینی شالوده ات قوی و بزرگ و عمیق نیست و هول کنی. همین زمانی که با خوف کردن هدر میدهی را اگر به ساخت و ساز بزنی، چیز کمی ازش در نمی آید. حالا چه خووف کردن چه افسردگی ناشی از خو بازنده پنداری. 

این منم. مینویسم که فکر کنم و گره هایم را پیدا کنم. ولی این همینجا تمام میشود. گره باز نمیشود. فقط برگه گواهی ثبت یک گره میماند توی پرونده شخصیتم. پرونده ای که بین چند ده تای دیگر گم شده و فقط از وزن آنها میشود حدس زد که چه آدم فا/کد آپی هستم. در صورتی که شاید نباشم. بله. این چیزها هم نسبی هستند.  

+ نوشته شده در  سه شنبه سی و یکم مرداد ۱۳۹۶ساعت 14:37  توسط M  | 

typing...

چیدمان اتاقم رو دوست دارم. تختم قسمت اصلی اتاقه. منطقه طلایی. میتونم روش بخوابم. میتونم بیدار شم، دستم رو دراز کنم و بطری آبم رو بردارم، دو سه قلپ آب بخورم و باز بخوابم. میتونم بیدار شم، دستتم رو دراز کنم و رادیو رو روشن کنم. هنوز ایستگاه های رادیو رو تنظیم نکردم و فکر هم نمیکنم به این زودی ها بکنم. اعصاب تبلیغ ها رو ندارم. تبلیغ ها مسابقه رسیدن به بیشترین دانسیته مفهوم در زمان هستند. حالا یا با زورچپون کردن بیشترین تعداد کلمه در چند ثانیه، یا با تمرکز روی ایده طلایی. مثلا تبلیغ کلینیک سمعک که  توش پیرمرد میگه شعبه جدید کلینیک توی ساحل شمالی باز شده و پیر زن نمیشنوه و میپرسه "چی"؟ پیرمرد دو بار  دیگه تکرار میکنه، هر بار با همون آهنگ ولی با صدای بلند تر، و پیرزن دو بار دیگه نمیشنوه. نمیدونم صاحب اون کلینیک چطور فکر کرده که این تبلیغ به جز لعن و نفرین چیز دیگه ای براش میاره. بگذریم. بقیه تبلیغ ها هم خیلی بهتر نیستن. تبلیغ ها رو دوست ندارم پس فقط به تنها شبکه بدون تبلیغ گوش میکنم. شبکه دولتی که اسم حزب حاکم رو داره. برنامه هاش به طور افراطی بوی سیاست های حزب رو نمیدن. اتفاقا خیلی هم آموزنده هستن و مشتری این شبکه بودن از معیار های آدم حسابی بودنه. بعله. رادیوی ملی گوش میکنم و در همون حال با تبلتم بازی میکنم. 2048. ترکیب مناسبی از مشغولیت و ریلکس کردنه. بازی رو به امید تقویت ذهنم شروع کردم چون حس کردم دارم خرفت و احمق میشم. ولی دارم خودم رو گول میزنم. بعد از پیدا کردن چند تا الگوی حرکت این بازی چیز جدیدی نداره. همون فرمول قدیمی اعتیاد و شروع بازی جدید بعد از هر بار باختن به امید رسیدن به یه موفقیت کم هزینه. مکانیزم اصلی و زیر پوستی اما لذت بردن از تلف کردن وقت و هدر دادن عمره. مازوخیسمی که کمتر کسی میتونه بهش اعتراف کنه. چراغ مطالعه و قفسه کتاب ها هم در دسترسم هستن، بدون اینکه لازم باشه از موقعیت خوابیدنم جابجا شم. سه جلد کتاب اونجا هست که کمتر از یک درصدشون خونده شده. ترجمه یکیشون رو البته قبلا خوندم. اونور تر روی یک جعبه چوبی روی زمین، لپتابم آماده به خدمت نشسته. کافیه یکی از دکمه هاش رو فشار بدم که بیدار شه. اگه احساس کردم رسوندن دستم به کیبرد لپتاب کار سختیه هم کیبرد بیسیم زیر تخت آماده ست. متاسفانه همه زندگی به این راحتی نیست. گاهی مجبور میشم از لپتاپ دیگه ای استفاده کنم که روی میز سمت دیگه تختم زندگی میکنه. مثلا وقتی میخوام بازی های پیشرفته تری بازی کنم. همون بازی های که باعث میشن لپتاپ گرون قیمتم مثل تراکتور داغ کنه. این جور موقع ها مجبور میشم روی لبه تخت بشینم چون صندلی ندارم. از لحاظ فنی هنوز روی تخت هستم ولی مسلمه که به اندازه افقی بودن راحت نیست. البته باید اعتراف کنم گاهی از خوابیدن زیاد کمرم درد میگیره و باید مدتی بشینم که دوباره آماده خواب بشم. زندگی روی تخت مثل یه خط صاف میمونه. فرقی نمیکنه در حال چرت زدن با یه موزیک موزیک کلاسیک بلوز باشی یا در حال دیدن مهیج ترین صحنه فیلم. مدیا اصالتی نداره. اصالت مدت هاست که رفته و گم شده و اصلا یادم نمیاد چه شکلی بوده. گاهی بیدار میشم و فکر میکنم که همین الان داشتم خوابش رو میدیدم ولی کی میدونه؟ احتمالن چیزی نبوده جز واکنش ذهنم به جای خالیش. مثل هر خواب دیگه ای. مثل هر زندگی دیگه ای. اوه، اوج واقعی، اصالت واقعی میدونید کجاست؟ وقتی یکی- نه هر کسی- اونور خط داره تایپ میکنه. توی اون چند ثانیه کل پرونده اون آدم رو تند تند توی ذهنت ورق میزنی و به همه حالت های ممکن فکر میکنی. وقتی پیام ظاهر میشه و اونو میخونی، قبل از اینکه ذهنت از گرافیک و فیزیک کلمه ها مفهوم رو بیرو بکشه، اوج اونجاست. یه مینی ارگاسم ذهنی که توی نبودن آلودگی های ذهنی (یا سلامت ذهنی) میتونی متوجهش بشی. 

+ نوشته شده در  پنجشنبه بیست و ششم مرداد ۱۳۹۶ساعت 15:18  توسط M  | 

خوشی های کوچک بزرگ

چند تا یونیفرم اونجا بود. گفت اینا شستته شده ن. روی یکیشون لکه های یه چیزی مثل رنگ بود. گفتم یکی روی این بالا آورده. 

"There's vomit on his sweather already, mom's spaghetti"

با خنده گفت امینم؟ ادامه شو خوندیم. 

+ نوشته شده در  چهارشنبه هجدهم مرداد ۱۳۹۶ساعت 14:43  توسط M  | 

ژانر

جوون های اروپایی که چند سالی جهانگردی کردن. overconfident و خودخواه. فکر میکنن چون طول و عرض چهار تا کشور رو طی کردن همه دنیا اتاق خوابشونه و بدتر از همه اینکه خفه خون نمیگیرن و با اون لهجه های مکانیکی شون اجازه نمیدن حضورشونو فراموش کنی. 

+ نوشته شده در  یکشنبه پانزدهم مرداد ۱۳۹۶ساعت 0:54  توسط M  | 

Determinism VS Daydreaming

در دنیای پیچیده ای زندگی میکنیم. آدمها و رفتار و زندگی اجتماعیشان موضوعات پیچیده ای هستند که همیشه از قوانین ساده و شفافی که ما انتظار داریم پیروی نمیکنند. شاید قوانین پیچیده تری لازم است. از آن طرف، دنیای فیزیکی هم همین است. اول میگوییم آب در صد درجه میجوشد. بعد میفهمیم نقطه جوش آب میتواند نود یا صد و بیست درجه هم باشد و بعد تر آشنا شدن با مقیاس کوچکتر پدیده جوشیدن پتکی است که توی سر ما میخورد. مدت ها طول میکشد تا گذرمان به بعد کوانتومی بیفتد و بفهمیم همه چیز چقدر ساده است. تعداد قانون هایی که جهان را کنترل میکند از شمار انگشت های یک دست هم کمتر است. آدمها و رفتار و زندگی اجتماعیشان چه؟ این نوشته از آنجا شروع شد. اینها هم از همان چند قانون ساده پیروی میکنند! همه چیز زیادی ساده شد، ولی نه.  مشخص است که رابطه دینامیک اجتماعی و فیزیک کوانتومی اگرچه مستقیم و یک طرفه، ولی به قدری دور و پیچیده است که هیچ عبد الهی برای بررسی آن حتی پروپوزال هم نداده و احتمالن نخواهد داد. پس بهتر است روی همان قانون ها و کلیشه های تجربی و دم دست و قابل دست کار کنیم. من که همین کار را میکنم و تا عصر به جای تمرکز روی کارم به جواب این سوال ها فکر میکنم که مناسبات من و ل دقیقا در کدام ناحیه مختصات اجتماعی-عاطفی است و برای حرکت دادن آن به ناحیه ایده آل، چه کار هایی میتوانم/باید بکنم.

+ نوشته شده در  چهارشنبه یازدهم مرداد ۱۳۹۶ساعت 0:1  توسط M  | 

It's a tighty might squeeeeeze

یکشنبه صبح. یک روز قشنگ آفتابی. برنامه فوری ای ندارم. تازه امروز صبح رفتم و بوت های گلی ام را از صندوق ماشین آوردم و شستم. شیشه ها و سقف ماشین یخ زده بودند. نگران بودم که نکند بوت ها هم هم یخ شده باشند. این اصلا چیز خوبی نیست. کریستال های یخ مثل تیغ الباف پارچه را میبرند وخود پارچه یخ زده هم انعطاف ندارد و میشکند و روی محل شکست، تنش های خیلی بالایی به الیاف وارد میشود. خوشبختانه یخ نزده بودند. منتظر بودم که ل پیامی بدهد ولی خبری نشد. یاد دیشب افتادم، در راه برگشت. "کرپل کریپ فری" نیل یانگ که شروع شد گفتم این آهنگ مورد علاقه من است. دیدم از پشت صدا می آید. توی آینه دیدم که ل مثل یک بچه مشتاق وسط صندلی عقب و متمایل به جلو نشسته بود. با آهنگ میخواند و یا حد اقل با ریتمش همراهی میکرد. ده دقیقه بعدش هر سه تایمان داشتیم با "سوییت چایلد آف ماین" گانز اند روزز میخواندیم. ل گفت این اهنگ پیروزیمان باشد. بعد از مسابقه بخوانیم. گفتم باشه. بگذریم. بهانه ای پیدا کردم و بهش پیام دادم که یادش باشد بلیط فری هم رزرو کند. جواب داد ولی خبری از چیزی که منتظرش بودم نبود. چه کار میشود کرد؟ هیچی. باید صبور بود و از داشته ها لذت برد. دیروز داشت میگفت کاستی هایش را دوست دارد. مشغول این حرفش هستم. 

+ نوشته شده در  یکشنبه هشتم مرداد ۱۳۹۶ساعت 4:19  توسط M  | 

مرد خسته بود. نشسته روی صندلی اش خم شد، آرنج هایش را روی زانو هایش گذاشت و صورتش را به کف دستهایش فشار داد. 

مرد خسته بود. آرزو کرد که میتوانست نشسته روی صندلی اش خم شود، آرنج هایش را روی زانو هایش بگذارد و صورتش را به کف دستهایش فشار دهد. مرد نمیتوانست.

+ نوشته شده در  سه شنبه سوم مرداد ۱۳۹۶ساعت 14:37  توسط M  | 

The Guardian Ahead

یه روز خیس زمستونی. وسط وایتاکز. چند ثانیه وایسادم و دیدم رو از مسیر به سمت وسط جنگل منحرف کردم. چند تا نفس آروم و عمیق. بوی چوب و برگ و خاک خیس خورده مستم کرد. یه جاذبه خیلی قوی ای حس کردم برای خارج شدن از مسیر و گم و گور شدن و خوابیدن و تموم شدن وسط این همه کمال.

-خوبی؟

برگشتم به حال. بیست سی قدم جلوتر از من وایساده بود و نگام میکرد.

-آره خوبم

یه نگاه، یه نفس، و دوباره راه افتادم

-مطمئنی؟

-آوره 

نمیدونم از اون دوران عبور کردم یا نه. لوا گفته بود که آدم دیگه مثل قبلش خوب نمیشه. اون همیشه یه جایی دور و ورت هست. ترجیح میدم نباشه. با دور شدن ازش آپشنای بیشتری دارم. خوبه اگه میشد همیشه یه اسکاتلندی مهربون بیست قدم جلوتر باشه که هواتو داشته باشه.

+ نوشته شده در  دوشنبه دوم مرداد ۱۳۹۶ساعت 4:36  توسط M  |