میلک-شیک اسم بچه گربه سفید همسایه ست که پاتوقش خونه ماست. یه عکس ازش گرفتم و فرستادم برای ر که این حاحب داره و الان حتی زنگوله داره. بعد از دو سه خط ر گفت بیا یه دیداری تازه کنیم. همون جای قبلی. فردا یا آخر هفته. خب این چیزی بود که من میخواستم. بچه گربه و عکسش و هر چیز دیگه ای توی دنیا فقط وسیله ست. گفتم فردا میبینمت.
بیرون نشسته بود و یه لیوان بزرگ نوشیدنی جلوش بود. با یه گینس رفتم پیشش. چند تا بریدگی و خراش روی دستهاش بود. به بزرگترینشون اشاره کردم و گفتم این یکی خوشگله. مثل همیشه از کار و خونه و زندگی و سفر و گربه حرف زدیم. ازم پرسید آخرین بار کی سک س داشتم و بهشت گفتم یکی-دو هفته پیش. بعد مجبور شدم کل فعالیت ناچیز این چند ساله ام رو براش مبسوط توضیح بدم. اصلا نمیدونم چرا پرسید. به خاطر ته ریش یک روزه ام؟ حس کردم که هم ر بزرگ شده هم دوستیمون. شاید تاثیر زندگی کردن با پارتنرش باشه. حتی یه جا اقرار کرد که آدم خودخواهیه. روون تر از همیشه حرف میزدیم و به هر دومون خوش میگذشت. کار حتی به نوشیدنی دوم رسید و بعدش شام. با آبجوی دوم یه کم شنگول شده بودم و میخواستم همونجوری بمونم. دوست دارم فکر کنم به زور از پشت اون میز کنده شدیم که بریم خونه. موقع بغل خدا حافظی بهم گفت بیشتر س کس داشه باش. گفتم سعی میکنم.
+ نوشته شده در یکشنبه چهاردهم بهمن ۱۳۹۷ساعت 2:38  توسط M
|
چرا به نظرم همه چیز اینقدر آبکی و الکی شده؟ همه چیز تجاری شده. تجارتی که اصلی ترین ترفندش کم فروشیه.
+ نوشته شده در یکشنبه هفتم بهمن ۱۳۹۷ساعت 12:20  توسط M
|
ساز را بر میدارم. کنار صندلی به دیوار تکیه داده شده. همینجا زندگی میکند. رویش خاک و تار عنکبوت نشسته . اینها میتوانند تا حدودی ارتعاش های ساز را "دَمپ" و صدایش را خفه کنند، ولی اهمیتی ندارد. درست همانطور که ناکوک بودن ساز اهمیتی ندارد. نتیجه همه اینها میشود چند درص اختلاف از فرکانس و شدت ایده آل نوت ها که با توجه به شرایط قابل چشمپوشی است. یک ملودی ای که میتوانم بزنم توی ذهنم می آید. فکر میکنم تا یادم بیاید ملودی چیست. بله. آهنگ "میک یو فیل مای لاو" از باب دیلن که بعد با کاور ادل خیلی معروف تر هم شد. ورس اول را میزنم. فقط همین را بلدم. این نصفه نیمه بودن در تمامی ابعاد زندگی ام شعبه دارد. شعبه که چه عرض کنم، نفوذ عمیق دارد. بعله. ورس اول را میگفتم. یک بار با آکورد میزنم و بار دیگر با فینگر پیکینگ. ناخنهای دست چپم بلند است و زخم های روی گلوی سازم را کمی عمیق تر میکند. این هم مهم نیست. صدایش از چیزی که فکر میکردم بهتر است. در کل تجربه خوبی است. ولی ادامه نمیدهم.
دیشب را روی کاناپه خوابیدم. برای اولین بار. اولین بار روی این کاناپه منظورم است. و دلیل؟ اینکه تنبلی ام می آمد بلند شوم و مسواک بزنم. حال نازاری داشتم. از چند ساعت قبل ککمی کره به دستتم مالیده شده بود و هر از گاهی که دستم به صورتم نزدیک میشد از بوی تعفن کره رنگم سبز میشد و فکردم من چطور این کثافت را اینقدر دوست دارم؟ عامل دیگر حال زارم برنامه امشب بود. کنسرتی که مقدار قابل توجهی پول برای بلیط اش سلفیده ام و حالا فهمیده ام که طرف ممکن است اصلا یکی از بهترین آهنگ های زندگی ام را اجرا نکند. اصلا همخوانی کردن با این آهنگ وقتی حد اقل گیتاریستش ارجینال است انگیزه من برای خریدن بلیط بود. این قرار بود آهنگ پیروزی من و ل بعد از مسابقه باشد. خودش این قرار را گذاشت آن روز که از بیشه های غرب برمیگشتیم. کاش ته هر داستانی به ل گره نخورده بود.کاش میتوانستم صد بار به عقب برگردم و تصمیم ها و هر بار تصمیمی یا حرفی را عوض کنم بلکه میتوانستم باز هم ل را ببینم. اولین چیزی که در گذشته تغییر میدادم این بود که روز مسابقه خفه خون میگرفتم و به ل نمیگفتم خوابم می آید. بله. بحث چیز دیگری بود. چیزی که مردم را به کنسرت های فسیل ها میکشاند نوستالژی است، نه اشتیاق به شنیدن سینگل های جدید بند های وصله پینه ای دایناسوری که نمیخواهد پیر شود.
کنسرت سولد آوت نشده. بله. وقتی صبح روز کنسرت، هنوز میتوانی بلیط بخری، این نشانه دیگری از چرند بودن ماجرا است. اگر آدم عاقلی بودم وقتی مجری های رادیو راک با هیجان در باره اش حرف میزدند میفهمیدم باید چیز آشغالی باشد، جای اینکه از تصور تمام شدن بلیط ها پنیک بزنم و بدو بدو بروم برای وسط "ماش پیت" بلیط بخرم.
ساز برگشته روی زمین و به دیوار تکیه داده. پشت ساز جسد یک عنکبوت بابا لنگ دراز روی زمین افتاده. عنکبوت ها از موجودات مورد علاقه ام هستند. این یکی جوان است. یعنی نه بچه و نه بالغ. تابش نور از لای توار های پرده کرکره هندسه زیبایی دارد. و من، وجود دارم.
+ نوشته شده در جمعه پنجم بهمن ۱۳۹۷ساعت 23:10  توسط M
|
من تمام شده ام. در یک سال گذشته، این احساس غالب ام بوده است. احساس، یعنی تصویری که از وضعیت خودم میبینم، یعنی همان نوشته جلوی چراغ سبز استتوس ام توی مسنجر زندگی.
تمام شدن چیست؟ چرا و چطور اتفاق می افتد؟ تبعاتش چیست؟
تمام شدن لزوما مرگ نیست. توقف است. پایان اثر گذاری در دنیا است. مثل کشتی جنگی ای که بدون مهمات و بدون نیروی محرکه در میدان جنگ روی دقیانوس شناور است. وسط میدان جنگ است ولی ناتوان از هر گونه عمل و اثر گذاری، نقشش به ناظر تقلیل پیدا کرده. او شخص ثالث است در میدانی که فقط دو طرف دارد. هر دو طرف او را نادیده میگیرند، انگار که یک کشتی نامرئی است.تمام شدن با احساس نامرئی بودن می آید. البته به جز چهل ساعت کاری در هفته که توی پوست یک کارمند وظیفه شناس میروی و دانه دانه وظایفت را انجام میدهی و پرچم های قرمز جلوی ایمیل هایت برمیداری و جایشان تیک سبز رنگ میگذاری. این خوب است و بد. برای کسری از زمان، نامرئی نبودن و فعال بودن را تجربه میکنی و گهگاهی آنقدر در نقش ات فرو میروی که موفقیت های کاری واقعا برایت اصالت پیدا میکنند و سیگنال های شادی را به عمق وجودت میفرستند. از طرف دیگر، هر روز بعد از وقت کار به واقعیت تلخ و نا گرفته ات برمیگردی: زندگی خارج از کار با حبس در سلول انفرادی فرق چندانی ندارد و بدون نقش کارمند ، برای کسی پشیزی ارزش نداری.
تمام شدن وضعیتی است که احساس میکنی تا پایان زندگی ات همین هستی و اتفاق خوش آیند دیگری پیش رویت نمیبینی. جز زوال واقعه ای در نتظارت نیست چون برنامه ای نداری. برنامه ای نداری چون آرزویی نداری. آرزویی نداری چون تصوری نداری، چون چیزهایی که سه دهه اول زندگی دنبالشان له له زدی ای را به دست آورده ای و لیست آرزوهایت به طور رقت برانگیزی خالی است بدون اینکه داشته هایت چنگی به دل بزنند. ای کاش ده سال قبل، بیست سال قبل، تصویر بهتری از خوشبختی توی ذهنت ساخته بودی و دنیای ایده آلت تا این حد مادی و مکانیکی نبود. کاش توی نقاشی های کودکی ات شادی بیشتر و زندگی بیشتری داشتی تا بتوانند در طی این سال ها ابعاد دیگر زندگی ات را هم پرورش دهند، تا وضعیت امروزت مثل یک دریاچه پر از زندگی باشد، نه مرداب و باتلاقی که خودت و دست آورد هایت و آینده ات را در خودش مدفون کند.
بله. تمام شدن جایی شروع میشود و بدون درد ولی سریع رشد میکند. وقتی سر بر می آورد که برای خودش غولی شده. غولی که نا خود آگاه برده اش هستی و نمیتوانی جز به دلخواهش عمل کنی. زندگی آدم تمام شده رنگی ندارد. میتوانی شانه به شانه سرخوش ترین آدمها در زیبا ترین جا های دنیا قدم بزنی ولی چیزی جز تصاویر کدر و رنگ و رو رفته نبینی: بله، سیستم درک زیبایی و احساس خوشی ذهنت مختل شده است. مغزت دائما درگیر دغدغه های جدی تر و بزرگتری است و در حال تلاشی همیشگی و مذبوحانه برای بیرون رفتن از این مارپیچ بی انتها.
خنده دار تر از همه اینکه آدم تمام شده به سندروم ناتمامی مبتلا است. هر از گاهی با انرژی کاری را استارت میزند، ولی اگر تعهدی به کسی نداشته باشد، واقعا به ندرت پیش می آید که پروژه ای را تمتم کند، خواه یاد گرفتن هنر یا مهارت جدید باشد، خواه خواندن یک کتاب، رنگ کردن اتاق، یا حتی تماشا کردن یک سریال.
+ نوشته شده در دوشنبه یکم بهمن ۱۳۹۷ساعت 14:2  توسط M
|