سرریز های توله خرس

the last thing I needed was this skin burn. thank you.

+ نوشته شده در  دوشنبه سی ام بهمن ۱۳۹۱ساعت 15:5  توسط M  | 

گفتن بار ببر، گفت من مرغم. گفتن تخم بزار، گفت من شترم. گفتن برین، گفت مخلصتم هستیم

این روزهام بوی تعفن میده. تعفن تعفنه. با یا بدون سس مایونز. 

فعلن همین

+ نوشته شده در  دوشنبه سی ام بهمن ۱۳۹۱ساعت 13:40  توسط M  | 

ارواااااح به ستون یک، به سمت نور و رستگاری

حالا کار به جایی رسیده که من، من که دنیام رو کاملن فیزیکی بسته بودم و به هیچ پارانرمالی اعتقاد نداشتم، باید بهش بگم که مریم گلی بسوزونه و تو خونه بگردونه، جلوی پنجره ها نمک بریزه، با صدای بلند و محکم بگه "برید از اینجا. برید دنبال نور. برید پیش دوستاتون!". میدونی؟ بیخیال. ینی کام-آن. بسه. این همه درد؟ بعد از ده-دوازده روز بستری بودن حقش نیس سه و نیم نصفه شب به من زنگ بزنه و با صدای لرزون بگه میترسه، بگه توهم داره، بگه شیزوفرنیه و فرداش بقیه اهل بیت بهش بگن نه بابا توهم نیست. چند روزه خونه همین جوریه. 

 

+ نوشته شده در  دوشنبه سی ام بهمن ۱۳۹۱ساعت 13:37  توسط M  | 

"آ بی آلرایت هیر" یا "آآآآی صیااااد*"

باید بنویسم. بنویسم که خالی بشم. ولی چیزی که قراره خالی بشه خودش رو نشون نمیده. این میشه که روزمرگی هام رو به خط میکنم اینجا. 

برنامه عید بسته شد. کامل اینجام. دومین ساله که اینجوریه. خودم خواستم. آخرین چیزی که میخوام مرخصی هام باهاش درگیر باشه، جمع و جویه که عیدا داریم. خیلی چیزا رو میشه اونجا دید. چیزای آزار دهنده. خنده های الکی. اعتقادات چرت. حماقت. باند بازی خونوادگی. خود برتر بینی ها و مانیفستش تا مرز استفراغ. روزای بارونی جمع شدن توی یه نصفه ویلا و صحبتای خاله زنکی، به این بهانه که بارونه. هر سه دقیقه یه بار هم یکی بیاد بگه عجب بارونیه!! روزهای آفتابی هم تمیز کردن نصفه باغ، چیدن میوه، یا نهایتش پختن میرزا قاسمی. شبها، اوج تفریح، بازی کردن دبرنا و بالا بردن ولوم که کسایی که تو نصفه دیگه ویلا هستن حتمن بشنون که بفهمن اینا چقدر خوشحالن. نه. جای من اونجا نیست. دیگه نیست. چند سال پیشم گفتم بهشون که اگه راه داشته باشه عیدا نمیام. گفتن تو؟ تو که همهش میری لب رودخونه و دریا؟ عمرن! 

***

فکر میکردم نوشتم و پست کردم ولی چیزی ندیدم. دوباره مینویسم. که فلَگ بشه. که بهتر یادم بمونه. پنجشنبه روز خوبی بود.  عه! ببین همین پایینه. همین الان دیدمش.

دیروز روز خوبی بود. از چند جهت. باد میومد و هوا تمیز بود. موقع غروب رفتم کنار دریا و خورشیدو تا رسیدن به خط افق و فرو رفتن زیرش دنبال کردم. شب، بعد از یکی دو هفته باز رفتم استخر. خلوت بود. بعد از چند سال باز تونستم طول استخرو زیر آبی برم. بهترین لحظه هام، لحظه هایی هستن که زیر آبم. یه دنیای دیگه ست. صدا های بیرون محو میشن. حذف میشن. اونجا صداهای خودشو داره. تصویر خودشو داره. گفتنی نیست.  

پ.ن. ببین چقدر غیر خودی شدم که تا حد نشستن پشت سیستم داکیومنت هم بهم اعتماد نداره. بوی الرحمان به مشام میرسه از من. هاها

*فریدون فروغی- آلبوم دو تا چشم

+ نوشته شده در  جمعه بیست و هفتم بهمن ۱۳۹۱ساعت 7:53  توسط M  | 

"همسایه ها یاری کنید"

اون عکس سمت چپ کیفیتش خیلی خراب شده. خواستم درستش کنم افتضاح تر شد. چه کار کنم؟

***

یه بازی ای هست چند روزه همکارا سرگرمش هستن. احتمالن دیده باشی. توی پنجره اینترنت اکسپلورر باز میشه. یه فضاییه با چهار تا مستطیل آبی که توش حرکت میکنن و یه مستطیل قرمز که باید با ماوس نگهش داری و حرکتش بدی. هرچی زمان میگذره حرکت مستطیلای آبی تند تر میشه. با برخورد مستطیل قرمز با هر کدوم از آبی ها و یا با دیواره فضا، بازی تموم میشه و مدت زمانی که تونستی وضعیت رو حفظ کنی نشون داده میشه. بیشترین رکورد بین همکارا 21 ثانیه بود. رکورد میزنن به هم نشون میدن. من خودم چند بار امتحان کردم تا 14 تونستم. دیروز سرهنگ مشغولش بود. رکوردو جابجا کرد. به یکی دیگه گفت. رفتم پیشش گفتم بده ببینم. یه کپی از فایل بازی گرفتم. با نوت پد بازش کردم. همه ش اونجا بود. سرچ کردم time. یه فرمول واسه محاسبه زمان داشت که مخرجش هزار بود. یه صفر از هزار زدم. شد صد. سیو کردم. ران کردم. بعد از دو-سه بار امتحان گفتم بفرما. حالا تونستید رکورد منو بزنید. 104 ثانیه. هنوز نمیدونم این حرکتم چیزی از جذابیت بازی براشون کم کرده یا نه. حالا منظور؟ زندگی. زندگی واقعی. کاشکی همینقدر قاعده مند و دو-دو تا چهار تا بود. کاش کارا خوب پیش میرفتن. نتیجه برعکس اون چیزی که میخوای نبود. ولی یه شباهتی هم داره. چیزایی که من دنبالشونم، خیلی وقته رکوردشون زده شده. چیزی نیست که ارزش هم کشیدن و تلاش زیاد رو داشته باشه. اگه باشه هماینقدر دور از دسترسه که کلن امیدی نمیمونه. من همچنان 14 هستم و بقیه دور و بر 30 میچرخن. بماند که 104 هم داریم. هرچی. فعلن در و دیوارو نگا میکنم.


+ نوشته شده در  چهارشنبه بیست و پنجم بهمن ۱۳۹۱ساعت 7:28  توسط M  | 

وقتی که دستت زبانت باشد

چند دقیقه آخر تایم کاری روز بتونی free bird از Lynyrd Skynyrd رو یه بار گوش بدی خوبه. گفتن نداره، که چیزی که این آهنگ رو خدا میکنه، نه پرداختن به موضوع آزادی و "نو استرینگز اتچد بودن"، که سولوی شاهکاریه که از وسط ترک شروع میشه و تا آخرش ادامه داره. از انگشت شمار کارهاییه که منو هیجان زده میکنه. هر بار. حتی اگه بک گراندش صدای بلند و نخراشیده حرف زدن همکارا و البته تخمه شکستنشون باشه.
+ نوشته شده در  سه شنبه بیست و چهارم بهمن ۱۳۹۱ساعت 17:7  توسط M  | 

"آر-تی-بی اِی-سَپ یا" "به دنبال یک گلدان"

خونه میخوام. بعله. این نیازیه که چند روزه عود کرده. نیاز به خونه. نه خونه ای که بابا و مامان توش باشن. خونه ای که جای خودم باشه. مثل خونه خیابون گرگان، البته وقتایی که آ نبود، که خیلی هم پیش میومد نباشه. دلم قبض برق و تلفن میخواد، و همسایه ای که بیاد دم در و بعد از یه معاشرت کوتاه سهمم از قبضای آب و گاز و شارژ ساختمونو بهش بدم. البته اگه زنشو طوری نزنه که نتونه راه بره خیلی بهتره. کلن آروم باشه خیلی بهتره. حتی فکر کردم یه جایی رو تو شهر نزدیک اینجا اجاره کنم. اون موقع میتونم بانی رو هم بیارم حتی، و حتی تر، براش یه آمپ بخرم. میتونم آشپزی کنم و همزمان موزیک گوش کنم و باهاش بخونم. ولی، خونه توی شهرستان؟ این بد نیست؟ باید دید چی رو از دست میدم. تهران واسه من چی داره؟ اگه پایگاهم اینجا باشه چیو از دست میدم؟ روابط اجتماعی؟ نه.نه داداش.من آدم "تهران بیلیارد مام توپش بوودیم*" نیستم. هیچوقت نبودم. نتونستم بجوشم تو جمعای بیشتر از دو نفره. تولد نرفتم. مهمونی نرفتم. در واقع دعوت نشدم که برم. ولی اگه میرفتمم احتمالن وصله ناجور بودم. به جز مهمونیای خاله بازی خونوادگی هیچ جا نرفتم. دیگه چی؟ خب تهران کوه داره. با هوای خوبش. صحنه هایی داره که میشه دید و نفس عمیق کشید.  از عمق فیزیکی و عمق حسی حرف میزنم. میفهمی؟ تهران زندگی شبانه داره. شبها کامل نمیمیره. 

هر چی. فعلن که اینجام. خسته تر و مردد تر از اون که حرکتی بزنم. با خونه خودمون و بابا و مامان و خونه خاله میسازم توی مرخصی هام. هر چند که پر از آلودگی هستن. 

حساب روزا از دستم در رفته. کلن آدم محاسبه گری نیستم. اگه با من حساب کتاب داشته باشید راحت میتونید سرمو کلاه بزارید. فک کنم شده یه هفته. ظاهرن وضعش بد نیست اونجا. نمیدونم. 

و اما آخرین فیلمیکه دیدم: adaptation

فیلم با آه و ناله چارلی و لیست کردن چیزایی که دوست داره بشه و نیست شروع شد. این ینی همزاد پنداری تا ملاقات خدا. رفتم تو فضا. یه جایی اون وسط مسطا، میگه این خیلی مهمه که یه علاقه شهوت واری به یه چیز داشته باشی. اینجوری میشه دنیا رو به تیکه های کوچیک قابل حضم تبدیل کرد (نقل به مضمون). خب این درست همون کاریه که من نمیکنم. 

*زدبازی- داستان ما

 

+ نوشته شده در  دوشنبه بیست و سوم بهمن ۱۳۹۱ساعت 8:32  توسط M  | 

detach me from these strings یا "آقا مستقیم کدوم ور میشه؟"

روزهای نسبتن روونی دارم. روون مثل ریدن اردک (یادگاری جاده مالهالند). چون ر رفته و من جاش این گوشه نشستم و هم سرمای کولر کمتر اذیتم میکنه و هم نزدیک در نیستم که هر دقیقه باز و بسته میشه و آدما میان و میرن و میتونن یه نگاهی به مانیتورم بندازن. نگرانیم از اینجا؟ این که باز با ر روبرو شم و شرایط یکم بد شه. همین. بک هوم؟ نمیدونم. نه. اسموث. خواهر بزرگه سرما خورده. همین طور خیلیای دیگه. خب. خوب میشن. خوب بشن. من زنگ بزنم زودتر خوب میشن؟ آقا من نیستم. مکالمه تلفنی آلودگیه. نمایش نگرانی و علاقه خیلی شدیدی که وجود ندارن آلودگیه. آلودگی کلمه جالبیه. شاید دارم به جای یه کلمه دیگه که گم کردم ازش استفاده میکنم. ولی همینم خوبه. من خوبم، تو نشوندن کلمه ها جایی که قبلن نشستن. فک کردی گفتم من خوبم؟ یعنی کلن خوبم؟ نه نه نه. آم سو فااار فرام دت. پریشب به رییس گفتم در برابر انتقادا تهاجمی برخورد میکنه. همینه که ر به خودش چیزی نگفته و رفته تهران گند بالا آورده. بعد چند بار تو حرفاش هی گفت "به قول تو تهاجمی". آخرین بار خندید و گفت کلمه جالبی استفاده کردی.  بازم چرت و پرت نوشتم. پاک نمیکنم هر چی.

پام به کجا گیره؟ به رابطه. رابطه ای وارد سال سوم شده. بلد نیستم کنده شدنو. تبعات داره. واسه من؟ من نهایتش یه کم تو خاطره ها گیر کنم. من به آدما گیر نمیکنم. ولی نمیخوام برم  ببینم تیکه های گوشت کسی رو دنبال خودم میکشم.

هر چیزی که میبینم و میشنوم یه تلنگری بهم میزنه. کجا داری میری پسر؟ چکار میکنی با زندگیت؟ این بود آرمانهای فلان؟ جواب اینه که گم شو. خفه شو. برنامه همینه فعلن. نمیدونم. ولم کن.

دوست کوچیک جدیدم تهران منتظرمه. نمیدونم باهاش به جایی میرسم یا نه. امیدوارم جاش سیف باشه. مودبانه نیست اگه از ف بخوام سیف نگهش داره. دوست جدید بیست پوند در اومده. پوند رو شیش  هزار تومن حساب کردم و ریختم. دلم واسه دوست قدیمی ترم میسوزه. اسمشو چی گذاشته بودم؟ کلاید. کلاید سیاه  و عزیزم.

پ.ن. کلاید نه. اسمشو گذاشته بودم "بانی". کلاید لپتابمه. یادم اومد اولین بار که الف دیدش، احتمالن همون اولین بار که اومده بود خونه مون، گفت "ایشون با این هیبتش دختره؟". فراموشی، در سطح غیر قابل بخشش. شیم آن می.

+ نوشته شده در  شنبه بیست و یکم بهمن ۱۳۹۱ساعت 11:29  توسط M  | 

just cant blend in یا "اون چیه گردن وینسنت وگا (جان تراولتا)؟"

پست خوبی بود برای من. حیف پاک شد و الان حس دوباره نوشتنش نیست. شاید بعد. شایدم همین سنگ قبر تا آخر

+ نوشته شده در  چهارشنبه هجدهم بهمن ۱۳۹۱ساعت 1:11  توسط M  | 

Dont tell me یا "حتمن بوی خیلی خوبیم میده"

در طی نیم ساعت گذشته، خانم مدونا تونست یا استایل کانتری خودش توی موزیک ویدئوی  "don't tell me" حدود تعریف شده از جذابیت یک زن در ذهن بنده رو جابجا کنه. این موفقیت روبه ایشون تبریک میگم و توفیق روز افزون در کلیه مراحل زندگی رو براشون آرزومندم.

***

یه چیز دیگه. بچه اژدهایی که روز تولدم برام خریده بود. اینجا تو کمدمه. دیشب صحبتش شد. گقت اونو باید با خودت ببریا. گفتم آوردمش دیگه. فقط یه اشتباهی شده به جای اونور آب اومدم اینور آب. خندیدیم. گه.

+ نوشته شده در  چهارشنبه هجدهم بهمن ۱۳۹۱ساعت 0:44  توسط M  | 

از امروز من شماره میزنم اون تو بودنت رو

همون هفته اول بود. دومین یا سومین باری که میدیدیم همو. خیابون جلوی دانشگا امیر کبیر، اسمشو نمیدونم. یه کوچه تنگ و بنبست ال شکل با چند تا ساختمون سه-چهار طبقه قدیمی. گفت از مکانای سیگار کشیدنشه. دوست نداشت (نداره) تنها توی پابلیک سیگار بکشه. یهو سکندری خورد داشت می افتاد. نگهش داشتم. خوب نگهش داشتم. محکم بودم اون موقه. تازه شنا رو گذاشته بودم کنار. بیرون که یه دقیقه بعدش داشتیم حافظو میومدیم پایین.آروم با خودش گفت "من خوبم. هیچی نشده."

گفتم عروسکاتو میزارن ببری؟

گفت آره

-جدی چیا میبری؟

-لباس. کتاب. ام پی تری پلیر

-بابا بیخیال پلیر شو دیگه

-آودیو بوک ریختم توش بابا

-نری اونجا بشینی شاهین نجفی و نامجو گوش کنی هی

-اتفاقن اینام ریختم

-پاکشون کن

-خب باشه پاک میکنم

-عمرن اگه پاک کنی

...

...

پ.ن. یه نگاهی به فایلای صورت وضعیت انداختم. یادگار زمانی که دفتر بودم. چند تا ضرب و تقسیم. خب شرکت به ازای من یه پولی میگیره. چقدر از این پول گیر من میاد؟ کمتر از یک-دهم. نتیجه؟ تا اطلاع ثانوی اضافه کاری بی اضافه کاری (هر ساعت اضافه کاری من بیست دلار نصیب شرکت میکنه)


+ نوشته شده در  سه شنبه هفدهم بهمن ۱۳۹۱ساعت 8:50  توسط M  | 

you are young and life is long, there is time to kill today*

همیشه هست. وقت برای کشتن رو میگم. چه زیاد باشه و چه کم. هر چیزی یه بهانه ست واسه وقت کشی. خستگی، خوشحالی، نگرانی. هر کاری راهیه واسه وقت کشی. صفر کردن گودر، حتی همین نوشتنا. ولی چرا؟ چرا باید با زمان دشمن باشم و ناخودآگاه بخوام با کمترین سود ممکن فقط ردش کنم؟ شاید چون میدونم اگه از این وقتا استفاده کنم، میتونم زندگی بهتری داشته باشم. همونطور که اگه قبلن استفاده کرده بودم، الان زندگی بهتری داشتم. زندگی بهتر؟ میخوام یا نه؟ خودم آره. ولی یه چیزی هست که نمیخواد. مثل یه نفر نفوذی که توی اچ-کیو نشسته و به جز به گل نشوندنم کاری نداره. تو کارشم هم خیلی وارده. 

دیروز تولدش بوده. مامانش یه صفحه خوشنویسی رو اسکن کرده و گذاشته تو فیسبوک. یه شعره که باباش گفته و خطاطی کرده. تو همون روز یا سالگردش. تو راه اصفهان به شیراز. اینم خطاطی شده پایینش. سعی کرده ساختار غزلای حافظ رو داشته باشه. کلن جالبه و کافیه که یه آدم به آدمای بزرگ تو ذهن من اضافه کنه. آدمی که تو صحنه های قدیمی ثبت شده تو ذهنم، با متانت کنار بابا قدم میزنه و سیگار میکشه. توی خونه ای که حیاطش به جای دیوار شمشاد داره. هر چی. میخواستم به اینجا برسم که من برای بابا و مامان چکار کردم؟ الان باید بگم اونا چکار کردن؟ جرا نکردن؟ چون نمیدونستن. همونطور که من احتمالن الان آلوده ندونم کاریهایی ام که بعدن چوبشونو میخورم. ولی خب که چی؟ نیتشون خوب بوده قبول. حالا من باید زندگی نصفه-نیمه مو هزینه کنم براشون؟ اصلن لازم ندارن. یا سرنخ غریزه مو پیدا کنم و دی-ان-ای معیوبمو یه نسل دیگه امتداد بدم؟ نه. من واسه خودم زندگی میکنم. و یه روزم واسه خودم میمیرم. زیر برگای خشک و تمیز، کف یه جنگل.

دیروز تولدش بوده و الان آمریکاس. به جبر جغرافیایی غلبه کرده و من پای خودمو به جبر ژنتیکی بستم. و من اینجا گیر کردم. توی چاله چوله های ذهن خودم. خوابم میاد. یه خواب زمستونی لازم دارم.

*Time- Pink Floyd

پ.ن. و ایمیلی که روزی صدها بار چک میکنم.

+ نوشته شده در  دوشنبه شانزدهم بهمن ۱۳۹۱ساعت 9:41  توسط M  | 

dont point your camera at me

توعکساتون میخندید، ژست میگیرید، هر چی بیشتر سعی کنید عکستون بهتر میشه. ولی ما، دقیقن برعکس. فراری میشیم از عکس. میشیم نفر ثابت پشت دوربین. بهترین عکسامون همونایی هستن که وقتی هواسمون نبودن گرفته شدن. ما فوتوفوبیک هستیم.

+ نوشته شده در  جمعه سیزدهم بهمن ۱۳۹۱ساعت 11:8  توسط M  | 

now that our jacket is drowned یا "اینجا بارون تق تق میکنه"

شب. شب. شب. خستگی. صداهای محو شده، به خاطر شلوغی و در هم و برهم بودن، یا باز یه خاطر خستگی. نور میخوای. نابلوی نئون مغازه ها ترجیحن. چراغ ماشینا هم خوبه. در درجه آخر، چراغهای خیابون و خونه ها و هرچی. دود ماشین نباشه. صدای اذان و دعا نباشه. جیغ جیغ بچه نباشه. یه جای راحت پیدا میکنی. سر راه نباشه. جلب توجه نکنی. بتونی چند ثانیه وایسی استراحت کنی. بتونی تکیه بدی خیلی خوبه. تکیه میدی. چشماتو نصفه میبندی. یکم بیشتر. الان داری از میون مژه هات میبینی. تصویر محو میشه. میره. نور میمونه. نور نشت میکنه. تیغه های نور. صدای محو بک گراند. دیگه اینجا نیستی. کجایی؟ هر جا دوس داری. هر شهری. یا هر ساحل شلوغی. کی رفتی؟ چی شد که رفتی؟ چجوری رفتی؟ یادت نیست. مهم نیست. مهم اینه که رفتی. برگرد به خودت. خیلی آروم. یه جوری که گارد نگیری. حست چیه؟ الان خوبه همه چیز؟ خودت خوبی؟ مشکلات حل شده؟ دیگه خودتو اذیت نمیکنی؟ چی؟ خب. بهتره. ولی من همونم. نمیشه اومد این ور و همه بدبختیا رو جا گذاشت. بیست و شیش-هف سال توشون خیس خوردم هر چی باشه. نفوذ کردن توم. نهادینه شدن. میفهمی؟ ولی خب خیلی بهتره.نگا کن. هومممم. خوبه. ینی یه چیز مثبتی داره. میتونی مقایسه کنی با شرایط قبل. از بالا اومدنت خوشحال باشی. این به اون در. هر چی. وقتت تمومه. باید برگردی. چشماتو وا کن. ببین، آدمای کشورتو، خیابونای کشورتو، نورای کشورتو. را بیفت.

پ.ن:یه عکس هم خواستم بزارم از دو ردیف سوله مسکونی و خیابون خیس وسطشون و تک و توک قطره های بارون توی هوا و چراغها و البته تیغه های نور که جایی پیدا نکردم آپش کنم. خودت تصور کن. سیاه و سفید. لطفن.

+ نوشته شده در  جمعه سیزدهم بهمن ۱۳۹۱ساعت 9:5  توسط M  | 

This is an extreme

هنرمند باید هنرش رو توی چهار دیواری خودش پنهان کنه و تو گمنامی بمیره. هر چیزی غیر از این میشه شو-آف. 

+ نوشته شده در  چهارشنبه یازدهم بهمن ۱۳۹۱ساعت 8:56  توسط M  | 

بیزارم از همه تون

دیشب مثل اسب خوابیده بودم. این رو هم اتاقیم گفت. قرار بود چرتی بزنم و بیدار شم و فیلمی چیزی ببینم. ولی چرت شد یک خواب عمیق نه ساعته. روز ها یکنواخت میگذرند و این بد تر از هر چیزی است. خیلی چیز ها در این میان از دست میرود. خیلی چیزها غرق میشوند و گم میشوند. همین الان یکی-دو ثانیه فکر کردم که یادم بیاد شغل پدرم بعد از بازنشستگی چی بود.

ناخنهای قشنگی ندارم. نه که مشکلی داشته باشند، ولی ظاهرن باید در کوتاه کردنشان نکته ای رو رعایت میکردم که نکرده ام. ناخنهای کشیده ای که روی دسته ساز بالا و پایین سر میخورند، این یکی دیگر از تصویر های زجر آور است. 

برنامه برای آینده؟ دارم. و طبق آن فعلن باید صبر کنم و پول جمع کنم. چقدر هم جمع میشود!

دوباره وارد فاز تنفر شدم. از همه بدم میاد. قیافه آدما حالمو به هم میزنه. نشونه خوبی نیست.

لحن نوشته هام یکدست نیست. همه چیز کثافته.

دفعه آخری بود که از جام بلند شدم تا کار جناب معاون رو راه بندازم. پرامیس

+ نوشته شده در  سه شنبه دهم بهمن ۱۳۹۱ساعت 15:39  توسط M  | 

an then I washed the shaving residues with my 37 degree piss

آدامس آلودگی است

پیرسینگ آلودگی است

هر آرایش و عطر گران قیمتی آلودگی است

با بحران لباس روبرو هستم. یک بحران بالقوه. وقتی به فعلیت میرسه که لازم بشه تیپ رسمی، یا حتی نیمه رسمی بزنم. مثلن مصاحبه کاری. هر چی.

بلوزی که دو-سه ماه پیش خریدم تجلی شخصیت من توی لباسه. خاکستری، رنگ و رو پریده، با آستینهایی که اونقدر بلند هستند که دستهای دراز من رو تا اول شست هام پوشش میدن. نخی و کلفت. یقه؟ ساده و گرد، با یک دوخت  V شکل روی پارچه  درست زیر یقه و چسبیده به اون، مثل اینکه بگی بیا اینم یقه! یه جور مسخره کردن یقه ست. این خودشه. لباس برای لباس بودن. خسته و بدون هیچ ویژگی رسمی یا فانتزی. با یه حالت خیلی "به تخ مم"ی که همه لباسهای ژیگولی رو به چالش میکشه. و مهم تر از اون؟ منو یاد لباسی که توی "ماتریس" داخل سفینه میپوشیدن میندازه. 

+ نوشته شده در  دوشنبه نهم بهمن ۱۳۹۱ساعت 1:58  توسط M  | 

magic cubes for you, gray days for me

مرد سیاه بود. سیاه سیاه. سیاه در هم فشرده. مو هاش رو با چپیه پوشونده بود. یه نایلون دستش بود و دستکشهای پلاستیکی دستش کرده بود. نایلون پر از مکعب های آبی بود. همون اول بهش گفتم من کلی واسه این موشه گردو ریختم، حالا میخوای بکشیش؟ گفت من مامورم. تو دفتر دور زد و گوشه و کنار مرگ موش گذاشت. همکارا بهش گرا دادن که فلان جا وفلان جا هم بزار. منم گفتم پشت قفسه زونکنها هم بزاره. همونجایی بود که یه شب موش رو دیدم و براش گردو گذاشتم. دورش تموم شد و اومد که بره بیرون. گفتم ولی گناهش با خودته. گفت نه.نیست. من مامورم. هیچ لحنی تو  صداش نبود. مرد سیاه بود. 

+ نوشته شده در  شنبه هفتم بهمن ۱۳۹۱ساعت 21:39  توسط M  | 

من از نگاه کلاغی که رفت فهمیدم، که سرنوشت درختان باغ من تبر است*

میگه صبح براش مسیج اومده که شماره حسابتو بده. پرسیده برای چی؟ گفته نشستیم داریم ویدا رو میکشیم.  میخوام دنگتو بدم. جواب داده نمیخواد.

این یعنی آخر یه رابطه. یه رابطه که میتونسته کمک کنه. حالا چرا تموم شده؟ چون قبل از بستری شدن یه شب در میون پایه دور دور کردن بوده و توی اون یه هفته فقط یه بار رفته ملاقاتش؟ چون از دهنش در رفته که با منم بوده؟ یا چون طرف خواسته خودشو بکنه از هر چی بوی باخت میده؟ نمیدونم.

و اما داستان این طرف... چهار ماهه که وارد سال سوم شده. شرایط حتی نزدیک فانتزیهام هم نیست. ولی خب، مگه من چقدر نزدیک فانتزی های بقیه هستم؟ در کل همه چی  compromise شده یه جورایی، وگرنه اینجوری نمیبود.

امروز لپتاپ نبردم. مفید تر بود. ولی دلیل نمیشه بی سر و صدا پسورد اکانتای شبکه رو عوض کنن. سر و صداشو خودم در میارم. اگه دوباره گفت "منم که تشخیص میدم" میگم شانس آوردیم غذامون دست شما نیست. مردک چند روزه خیلی هوای ا رو داره. داره یارکشی میکنه. بات د بیگ موو هز آلردی استارتد.

از درد کتف مثل فلجا شدم. دست راستم بیشتر تو جیبمه. بدون کمک دست چپم درنمیاد. هنوز مقاومت میکنم و دکتر نمیرم.

بلاه بلاه بلاه... دقیقن دارم پوک شدن مغزمو احساس میکنم، دنبال میکنم. تقریبن همه ش شده همین ور زدن روزمره گیها

هر چی

* شاعر تمام شده- شاهین  نجفی

+ نوشته شده در  جمعه ششم بهمن ۱۳۹۱ساعت 18:7  توسط M  | 

San Quentin I hate every inch of you*

بچه بودم.رفتم توی دستشویی و جلوی آینه وایسادم. آیینه رو به شرق بود و من رو به غرب. یه کم چرخیدم به راست. توی آیینه، چشمام به چپ چرخیده بودن. طوری که رو به غرب باشن. به چپ چرخیدم. چشمام چرخیده به راست و هنوز رو به غرب بودن. نتیجه گیری اون موقع من؟ مردمک چشم همیشه به طرف غرب میمونه. 

نمیدونم توی طرز فکر این روزام چقدر از این باگ ها و مغلطه ها هست. نمیدونم اگه هست چطوری میتونم پیداشون کنم. 

به ر میگه مرده متحرک. یه جا دیدم ر گفت میخواد باهات حرف بزنه. گفت "تو ام مثل ر مرده متحرکی؟" تو یه لحظه کلی فکر کردم به اینکه هستم یا نه؟معیار بودن یا نبودنم چیه؟ که جمله بعدش اومد که "یا میشه گاهی لبخندو رو ابات دید؟" لبخند؟ لبخند واقعی؟ خب من میتونم طرفمو از ته دل بخوندنم و خودمم با دیدن خنده ش خوشحال میشم. ولی لبخند؟ پریروز که راننده داشت دست و پا میزد که خراج نشه، سعی میکردم لبخندمو بخورم، که البته موفق نشدم. خوشحال بودم. از به گل نشتن دشمن. من آدم پستی ام؟ نمیدونم. از اون لیبیل های تقریبن مطلقه. هر چی. نمیدونم چی جواب دادم. با ر یi کم دیگه حرف زدیم. برنامه هایی داره. قول هایی داده. شاید بخواد استفاده ابزاری بکنه از من. تا حالا که جز خوبی چیزی نبوده. میگه مثل داداش کوچیکه ش دوستم داره. من داداش ندارم. درک نمیکنم. ولی یه چیزو میدونم. دیگه با کارم یا پولم به کسی اعتماد نمیکنم. 

*Johnny Cash- San Quentin- Live in San Quentin

+ نوشته شده در  پنجشنبه پنجم بهمن ۱۳۹۱ساعت 11:4  توسط M  | 

my pocket buddy

جیغ مونچ رو گذاشتم بک گراند گوشیم. قسمت وسطشو. بهترین و سازنده ترین کاریه که تو این مدت کردم. هر بار با گوشیم کار دارم میبینمش و رنگای سرد و کدرش یه درجه آرومم میکنه. آدمی که گوشاشو گرفته و چشماشو گرد کرده و جیغ میزنه؛ این دوست منه. فقط من نمیتونم جیغ بزنم یا حتی داد. چون توی یه هفته گذشته سه نفر از بچه ها اخراج شدن و نمیخوام چهارمی باشم. از ماجرای دیروز که نتیجه ش اخراج شدن راننده بود به اندازه کافی ترکش خوردم. می ارزید. من زخمیش کردم و ر کارو تموم کرد. البته تقصیر خودش بود. به خودشم گفتم.با یه لبخند عصبی و با لحن کلافه و استدال گرام گفنم "ببین، تقصیر خودته ها" و در ماشینو کوبیدم و چند ثانیه بعدش رو با ترس از اینکه یه چیزی از پشت بخوره توی سرم گذروندم. هر چی. جناب جیغ دوست منه. همدردمه. میتونی امواج صدا روببینی که از سمت چپش دارن به سرش میخورن و باعث شدن نگاهش به یه جایی پایین و سمت راست دوخته بشه.جایی که خودش خیلی دوست داره بهش پناه ببره. ولی نمیتونه. چون آقای مونچ به شرطی خلقش کرده که اینجوری وایسه. وایسه و گوشاشو بگیره و جیغ بزنه. چرا قبول کرده؟ واسه اینکه بودن بهتر از نبودنه و آپشنهای بیشتری رو برای آدم داره؟ نمیدونم. این استدلال من برای ادامه زندگیه. آخرین استدلال، وقتایی که میبینی چیزی جز گه نمونده. 

پریشب ساعت هشت، بعد از اینکه دور تا دور محوطه کمپ به دنبال یه خط آنتن راه رفتم، یه دفعه شبکه وصل شد و تونستم تماس بگیرم. نتیجه؟ آزمایش منفی بوده. یه نفس راحت. ولی اگه نمونه با یکی دیگه عوض شده باشه چی؟ هه هه. فرداش، یه اس ام اس زد که کارو تموم کرد و من شدم خوشحال ترین آدم دنیا. 

+ نوشته شده در  چهارشنبه چهارم بهمن ۱۳۹۱ساعت 12:11  توسط M  | 

who can assure me there's no moster in the closet?


+ نوشته شده در  چهارشنبه چهارم بهمن ۱۳۹۱ساعت 1:1  توسط M  | 

These are fairy tales that don’t have happy endings*

دیروز روز جدیدی بود. "برنامه آ" جاده چالوس بود. تا خود چالوس. برنامه ای که به خاطر گستردگی ارتباطات اجتماعی من باید با همراهی یه پژو یا سمند زردرنگ انجام میشد. ساعت هشت و ده دقیقه زنگ زدم به س از همکارا. س سی و شش سالشه، ولی کم سن تر از من بیست و شش ساله به نظرمیرسه. با خونواده ش بالا شهر رشت زندگی میکنه، بینهایت ترسو و مثبت و معصومه ، تو کارش منظم و دقیق و پیگیره. طبیعت گردی و دوچرخه سواری و دویدن از کارهایی هستن که توش تبحر داره و همین  باعث میشه که مورد توجه من باشه. نمیدونم از چی فرار میکنه که سر از پروژه در آورده. خلاصه اینجوری بود که فهمیدم گوشه ترمینال غرب یه جایی هست که ایستگاه ماشینهای بین شهریه و بهترین جاییه که میشه سوار شد و رفت سممت چالوس. نیم ساعت بعدش اونجا بودم. پرسیدم و بهم گفتن سه ساعت و نیم راهه. دو تا سه ساعت و نیم؟ هفت ساعت. هفت و نه؟ شونزده. یعنی چهار. تو بهترین حالت، بدون دیدن دریا. عصر قرار بود خواهر کوچیکه مرخصی ساعتی بگیره که زودتر بیاد و بریم براش یه چیزی بخریم. پس به این برنامه نمیرسیدم. "برنامه ب"؟ کوه. کدوم کوه؟ نشستم  و گربه تپلی که خودشو به سپر ماشین های زرد میمالید رو نگاه کردم وبه این رسیدم که کلکچال. چون به طرز عجیبی تا حالا نرفته بودم و چون جایی بود که خرس مهمترین عکس زندگیشو اونجا انداخته بود. مسیرش؟ نمیدونستم. کسی که الان زنگ بزنم و بپرسم؟ نه. تلاشب رای پیدا کردن سوال جواب آخر با گوشیم به جایی نرسید. چو گوشیمو فارسی نکردم و نخواهم کرد. یه کافی نت پیدا کردم و چپیدم توش. "کلکچال" روگوگل کردم و مسیرشو یاد گرفتم. جالب اینکه چهار-پنجمین نتیجه گوگل پست کلکچال از بلاگ خرس بود. سوار تاکسی تجریش شدم  و صدای بلند بچه روتحمل کردم. موقع دادن پول، دست راستم با کمک دست چپ تونست بلند شه و بره جلو، و بعد از پیاده شدن نتونست در رو ببنده. رانده خودش درو بست و شاید حتی دلش برام سوخت.

پ.ن. رفتم و برگشتم. مسیر یخ زده بود و تا جایی رفتم بالا که کل عرض مسیر یخ بود. برنامه م این بود که دست خالی برم و برگردم. پس یخ شکن بی یخ شکن. بع علاوه اینکه دو جفتشو توی خونه داشتم و خریدن یه جفت دیگه به چهار برابر قیمت دو سال پیش تاثیر خوبی روی روحیه م نمیزاشت. کفشم هم پاره شد. پاره که نه. یکی از خط های دوختش باز شد. سه تا دیگه هم در آستانه باز شدن هستن. کفش بد. مثلن مارک بود. در کل اندازه دو ماه نپوشیدمش. نتیجه؟ اگه موقع خرید کفش به نظرتون دوختش مشکل داشت، به نظر خودتون احترام بزارید.

در ضمن، هر سنگ بزرگی که میدیدم فکرمیکردم ممکنه همون باشه که خرس روش نشسته و عکس انداخته.

پ.پ.ن. داستان مال پنجشنبه بود که امروز که سه شنبه ست تکمیل و پستش کردم.

*Hypernova- Fairy Tales

+ نوشته شده در  سه شنبه سوم بهمن ۱۳۹۱ساعت 16:2  توسط M  |