سرریز های توله خرس

find the right side to bite

گاهی وقتها، بلکه خیلی وقتها، تو هستی و یک توده غذا. بزرگ، منسجم، بی سر و ته، و با این وجود مقوی. نمیدانی از کجا شروع کرنی خوردنش را. همین. این است موضع من در چند تا از مهم ترین و تعیین کننده ترین چالش های زندگی ام.

+ نوشته شده در  سه شنبه سی و یکم اردیبهشت ۱۳۹۲ساعت 18:13  توسط M  | 

کیست که مرا یاری کند؟

عمو زاده ای داشتم که مرد. ده-بیست سال پیش. بدنش کیه پیوندی اش رو پس زد و بعدش یک سیر ناخوشایند تا آخر کار. من؟ کلیه هام سالم هستن. پس ربطش کجاست؟ من نقش همون کیه غریبه رو دارم. یه وصله ناجور با بدن جامعه. رفتن توی مردم برام سخت تر از همیشه شده. 

"کنسرت بزرگ گروه بزرگ ماکرز /ایندی بازا،فرنگی گوش کنا،خوشسلایق هرچه لایق،خوشگل پسندا،قند قزلآلا جیش بوس لالاها بیان

پی نوشت ِ پی نوشت: این چیز اینام هستن، لنگتونز و اینا ولی خب من تضمین نمیکنم، ولی ماکرزو چی؟ تضمین میکنم"

کپی-پیست از "در قند قزل آلا" کسرا

بعله. همون چیزی که من میخواستم. یعنی ریتم و لید و بیس و درامز و کیبورد. یا حالا یه چیزی نزدیک به این. کجا؟ نزدیک. گیشا. به چه عالی. پس میرم دیگه. هوم؟ نخیر. چرا؟ چرا رو توی بخش اول نوشته گفتم. حالا نمیشه کاریش کرد؟ چرا. اگه یه پایه داشتم میرفتم.


+ نوشته شده در  جمعه بیست و هفتم اردیبهشت ۱۳۹۲ساعت 16:19  توسط M  | 

and the driver had the eyes of Clint Eastwood

+ نوشته شده در  پنجشنبه بیست و ششم اردیبهشت ۱۳۹۲ساعت 8:30  توسط M  | 

بگیرم بکنم تو .... تو حلق یارو!

میدونی ابتذال یعنی چی؟ یعنی اینکه توی فیلم، چند جا از این حرفای "ک" دار خودمونی رو به شکل سانسور شده ش میزنن و بعضی از آدمای توی سالن هم بهش میخندن. خب این یعنی چی؟ فیلمتون کمدیه؟ یا اینکه اگه به ماتحت یارو اشاره نمیکردید از وزنش کم میشده؟ یا این نهایت ظرافته که با کلمه های معمولی بیننده رو یاد حرفای زیر شکمی بندازید؟ نه. شما به ابتذال کشیده شدید. گم شدید. اگه سینما آزاد بود، میتونستید تو فیلماتون راحت هر چی میخواید بگید بدون اینکه حساسیتی یا مشکل دیگه ای  ایجاد بشه. ولی حالا که نیست، حالا که نمیتونید بگید، خب نگید. من قول میدم چیزی کم نمیشه از ازرش فیلمتون. هیچکس نمیگه چرا حرفی از آلت و سوراخ و لقاح نیست ( میتونید فیلم "کسی از گربه های ایرانی خبر نداره" رو یه بار دیگه با این دید ببینید). تازه، همینا باعث شده دیالوگا مصنوعی بشن بعضی جاها. مطمئنم کسایی بودن که به همینا هم گیر دادن. حتمن دادن. بعدشم احتمالن شما یه امتیازایی دادید که رفع گیربشه. خب می ارزیده؟ جون من می ارزیده؟ 

از "قاعده تصادف" حرف میزنم. تو زمینه فیلم و سینما هیچ ادعایی ندارم که هیچ، خیلی هم بوق هستم. تا حدی که بیشتر مدت چشمم اون پایینای پرده دنبال زیرنویس میگشت. ولی نقد بالا کاملن وارده. 

+ نوشته شده در  سه شنبه بیست و چهارم اردیبهشت ۱۳۹۲ساعت 21:59  توسط M  | 

کاشکی اونو میبستم...

دخترک ردیف جلو سه-چهار سال بیشتر نداشت. ظریف بود و شاید زیبا. هنوز وقت نگذاشته بود در ذهنش درست و حسابی به مقوله های مهمی مثل "آدم" و "دیگران" بپردازد. بیشترمدت روی صندلی اش ایستاده بود وچیدمان منظم سر ها رو نگاه میکرد. نگاهش روی چشم آدمها گیر نمیکرد. دو سه بار سعی کردم چشم در چشم شویم. ولی نگاهش سر میخورد و از من رد میشد. همانطور که از بقه. با خودش شعر میخواند

آهویی دارم خوشگله/فرار کرده ز دستم

دوریش برایم مشکله/ کاشکی اونو میبستم

آره. من هم کاشکی اونو میبستم. میبستم که اینطور نرود و گم نشود و من هر سایه ای را با آن اشتباه نگیرم. 


+ نوشته شده در  یکشنبه بیست و دوم اردیبهشت ۱۳۹۲ساعت 23:43  توسط M  | 

غذا و خیانت

هایده دارد نواحی نواحی میخواند. راننده معنی ناقه را میپرسد. نمیدانم. میگوید یعنی بچه شتر، شتر کوچک. بعد محمل را میپرسد. این یکی را بلدم. میپرسد اسم دیگرش را میدانم یا نه. نه. خودش میگوید. میگویم حالا که این طور است قارض یعنی چی؟ میگوید جمله اش را بگو. میگویم. نمیداند. یعنی چی؟ من هم نمیدانم. میگوید دوستی دارد که معلم ادبیات است و میتواند از آن بپرسد، همانطور که محمل را پرسیده. اس ام اس دوستش را نشانم میدهد که معنی محمل را گفته و اسم دیگر آن را. میگوید بهترین دوستش است. میپرسم همشهری ات است؟ نه. توضیحاتی میدهد که در لهجه اش غرق میشوند. انگار همشهری اش نبوده و بعد به شهر اینها رفته. خیلی با هم نزدیکند. هفته ای دو-سه شب خانه هم میروند. میگویم "میشینید هی ماهی کباب میکنید میزنید به بدن. ها؟". سرش را با حسرت تکان میدهد و میگوید اوفففففففف

دیروز صبح تازه از مرخصی نیمروزه اش برگشته بود. برایم ماهی مرکب یا به قول محلی ها "خساک" آورد که بشود طعمه ماهیگیری ام. یک تکه کوچک خواسته بودم. بقیه اش را همسرش خوراک کرده بود و شد حسن ختام صبحانه همکار ها. از دفتر که رفت بیرون، موجی راه افتاد که این آدم خیلی حقه باز و زیر کار در رو و پررویی است. تعجب کردم از اینکه اینها هنوز دهانشان بوی غذای طرف را میدهد، دارند نقشه میکشند دهنش را سرویس کنند. 

من؟ خب من هم در جای خودش، بعله. دو-سه-چهار سال پیش بود. اسمش محمود بود. طوری تلپ شده بود اتاق ما انگار واقعن حق و حقوقی دارد. صبح که از خوابگاه بیرون میرفتم بیرون آمارش را به نگهبانی دادم. خیلی هم شاکی که شما فقط به من گیر میدهید. همان روزی بود که آخرین چک ترجمه کتاب را گرفتم و برای اولین و آخرین بار ث را دیدم. در کافی شاپ بودیم که اس ام اس زد که "من رفتم. غذا توی یخچاله". خواسته بود من را با وجدانم درگیر کند. نمیدانست  که من برده منطقم هستم. منطقی که نادیده گرفته شدن آدمهای آراسته توسط حراستی ها ناراحتش میکرد. نمیدانست بعد از این کارم پستی مینویسم و ... یادش بخیر

***

روز مادر را تبریک نگفته بودم، ولی برای تولدش زنگ زدم. لواسان بودند. خانه عمو. عمویی که خوب و سالم و زندگی کرده و میکند. 

+ نوشته شده در  یکشنبه بیست و دوم اردیبهشت ۱۳۹۲ساعت 9:46  توسط M  | 

شاهزاده کوچولویی از زمین

روزی به سیاره ای دوردست میروم خودم را تکثیر میکنم در میان همسانانم آرامش را یافته و سالهای سال با آن زندگی خواهم کرد
+ نوشته شده در  جمعه بیستم اردیبهشت ۱۳۹۲ساعت 23:17  توسط M  | 

eternal sunshine of the spotless mind

خواستم بگم این فیلمه بود. جیم کری توش بازی میکنه. دختره اسمش کلمنتاینه. بعد همین دختره. همین اسمه. آره.

این فیلمه یه چیز دیگه هم اره. پوسترش. عکس روی کاورش. نمیدونم چی بهش میگن دقیقن. هر چی. خوابیدن رو یخ و/یا برف. شاید دست پسره زیر سر دختره. یه همچین چیزی. حالا این صحنه، این پوزیشن. آره. گاهی فکر میکردم شاید یه موجودی، زمینی یا فرازمینی، با یه دوربین اون بالا بوده و همچین عکسی گرفته. همین. فانتزیش جالب بود. 

***

بلاخره یه کیف خریدم. فعلن کارمو راه میندازه. یه بار سنگینی از رو دوشم برداشته شد.

پ.ن. یکی هم بود که استاد قلمرو سخن بود. یکی از ترفند هایش این بود که وقتی میخواست آقای ایکس را به سرپیچی از دستور متهم کند، برمیگشت مثلن به من میگفت "آقای میم، حرف زدن من مشکلی داره؟ مفهوم نیست؟ لهجه ای چیزی دارم که نمیشه فهمید چی میگم؟" و همه اینها تلوحن به این معنی بود که آقای ایکس یک آدم زبان نفهم است. خیلی مودبانه و بدون اینکه وصله ای به خودش بچسبد، و صاف وسط خال.

+ نوشته شده در  جمعه بیستم اردیبهشت ۱۳۹۲ساعت 7:56  توسط M  | 

در بیابان لنگه کفشی...

اومدم عکس ماهی ای که گرفته بودمو توی گوگل آپلود کنم ببینم میشه فهمید اسم و رسمش چیه یا نه. گوگل سورپرایزم کرد. به نوبه خودش چراغا رو روشن کرد و گفت تولللللللللدت مبااااااااااارک! چسبید. مخصوصن تو این وضع. اینم از امتیازای استفاده از گوگل کروم. چون توی فایرفاکس از این خبرا نبود. هر چی. اینم عکسش:


+ نوشته شده در  چهارشنبه هجدهم اردیبهشت ۱۳۹۲ساعت 19:28  توسط M  | 

دیگه بقیه اش سر پایینیه، حرکت با دنده سنگین*

شب قبل از روز تولدت باشه و روی مرز بیابون و دریا باشی و یهو احساس تنهایی کنی و خسته از همه انتظار هایی که تا حالا کشیدی "حرکت با دنده سنگین" کیوسک رو وگوش بدی و ببینی که الان هیچی فایده نداره. 

*حرکت با دنده سنگین- کیوسک

پ.ن: الکل میخوام. حقمه. فردا تولدمه. 



+ نوشته شده در  سه شنبه هفدهم اردیبهشت ۱۳۹۲ساعت 22:55  توسط M  | 

mister, mister, do you know of anything more beautiful than rusted iron?

بیا اول دوست شیم با هم

+ نوشته شده در  سه شنبه هفدهم اردیبهشت ۱۳۹۲ساعت 9:43  توسط M  | 

better be over the hill than buried under it*

دوران دبستان. با بابا منتظر بودیم که مدرسه خواهرم تعطیل شود و بیاد با هم بریم خونه. در آن قسمت شهر به جز دو تا دبستان دخترونه و پسرونه، یکی دو تا شرکت هم بود. جلوی یکی از اونا بودیم که پدرم یه همکار قدیمیش رو دید. رفت سمتش که حال و احوالی کنه. قبلش آروم گفت" اه. این فلانیه. چقدر شکسته شده!". همین جمله روشن ترین چیزیه که از اون روز یادم مونده. مردی که شکسته شده و مردی که شکسته نشده. مفهوم شکسته شدن. افتادن توی سرازیری. نزدیکی به مرگ. 

میترسم. از شکستگی. از پیری. نه از خودش. از زود آمدنش. آمدنش قبل از اینکه زندگی کرده باشم، تجربه کرده باشم، "حال" کرده باشم. این روزها سعی میکنم بیشتر مراقب باشم. بعد از کار دو ساعت ماهیگیری میکنم. مفرح است و با همین تگ ثبت میشود و در آینده از شدت حسرت ها خواهد کاست. یک شب در میان، میروم استخر. این هم خوب است و با تگ خوبی ثبت میشود. بعدش هم زودتر میخوابم. چند شب است که قبل از 12 میخوابم. باید زود تر هم بشود. تنها دو مساله میماند. یکی تنها ماندن دوستی شبزی در شهری دور و دیگر حذف شدن فرصت در آوردن صدای سازم که همیشه بعد از نیمه شب و روز صخره های ساحلی به سراغش میرفتم. 

* توی فرندز شنیدم. احتمالن یک ضرب المثل به حساب بیاید.

+ نوشته شده در  دوشنبه شانزدهم اردیبهشت ۱۳۹۲ساعت 12:41  توسط M  | 

هر سحرگاه که خود را چنین میچینم...

صبح ها با ملایم ترین آلارم ممکن از خواب بیدار میشم. تقریبن هر روز، تو چند ثانیه اول باید یه پازل رو بچینم. پازل خودم. تیکه تیکه های خودم رو جمع میکنم. از جا های مختلف. یه تیکه از بچگی، یه تیکه از دانشگاه، یه تیکه از زیر آب،  یه تیکه از میون جمعیت در حال فرار، یه تیکه از میون خون و گه، یه تیکه از تنهایی های کثیفم... . جاهایی که بودم و هستم، کارهایی که کردم و میکنم، آدمهایی که میشناسم، اونهایی که توی زندگیم بودن و هستن، آرزو هام، خوشی هام، ترس هام، دغدغه هام، و ... . تو چند ثانیه کوتاه پازل من چیده میشه. یه نگاهی به کلش میندازم. خب، که اینطور. پس این منم. نتیجه میگیرم که باید پاشم. باید بلند شم، اس-ام-اس هایی که شاید بعد از خوابیدنم برام اومده باشن رو بخونم، حاضر شم و بزنم بیرون. چون باید کار کنم. چون هنوز امیدی هست واسه رسیدن به یه شرایط استاندارد. چون هنوز امیدی هست به زندگی.




+ نوشته شده در  شنبه چهاردهم اردیبهشت ۱۳۹۲ساعت 16:52  توسط M  | 

جمعه

هندز فری رواز توی گوشش در آورد و شروع کرد به حرف زدن. متاسفانه مخاطبش من بودم. 3-4 تا جمله اول کامل از دست رفتن. بعدش فهمیدم داره در باره سریالی که میبینه حرف میزنه و از سیر ماجرا شاکیه. گفتم آره دیگه. همین که کشش داشته باشه کافیه واسه سریال بودن. 

+ نوشته شده در  جمعه سیزدهم اردیبهشت ۱۳۹۲ساعت 10:58  توسط M  | 

مایه حیات

خون در رگ و خون در دهان و خون در بینی و خون در ادرار و خون در مدفوع و خون بر سنگ های سفید و بر سرنوشت سیاه و ذهن خاکستری...

+ نوشته شده در  پنجشنبه دوازدهم اردیبهشت ۱۳۹۲ساعت 8:39  توسط M  | 

پارادایز

گرفته بود. هوا رو میگم. هوا گرفته بود. یعنی ابری. چه ساعتی از روز بود؟ همون ساعتی که روزه، ولی تاریکه. شاید عصر. راه افتادم. خسته بودم. ضبطو روشن کردم. کنار خیابون وایساده بود. منتطر تاکسی. آروم کشیدم کنار. تو نگاهش پرسشگرانه بود وقتی ماشینو نگا میکرد. چند متر بعدش وایسادم. مقصدو گفت. سرمو تکون دادم که یعنی آره. سوار شد. را افتادم. آروم. خسته بودم. موزیک "آل رایت ناو" بود. صداشو کم کرده بودم که نگرخه. سیستم ماشین سالم بود. سالم که میگم یعنی فقط سالم و شفاف. بدون ساب و این جفنگیات. اکویلایزر فلت فلت. گفت میشه بلندش کنید؟ کردم. چیزی نگفتم. افتادم تو جاده. جاده خسته بود. منم خسته بودم. جاده و من خسته و خاکستری بودیم. آروم میرفتم. ترک تموم شد. بعدیش کوکایین "اریک کلپتون" بود. کس دیگه ای رو سوار نکردم. آدم دیگه ای بود شاید شک میکرد. شاید میترسید. ولی اون نه. بیخیال بود یا اعتماد کرده بود. شاید به موزیک. بارون شروع شد. اول نم نم  وبعدش شر شر. من و بغضم، اون و بوی حضورش، جاده و پیچ و خمش، آسمون و بارونش، برف پاک کن و تکرارش. بیتلز و "لت ایت بی" شون. فضا خدا بود. اینجا یه استحاله ای اتفاق میفته.بزرگراه کوهستانی پر پیچ و خم میشه یه جاده صاف وسط بیابون. صاف تا وسط افق. و پراید نوک مدادی میشه دژ چللنجر سفید. موزیک میشه رادیوی "سوپر سول". موقعیت میشه بعد از "ونیشینگ پوینت"* و من میشم روح کاوالسکی. اینجا نهایت دنیاست.

* vanishing point رو ببین. حتمن.

+ نوشته شده در  پنجشنبه دوازدهم اردیبهشت ۱۳۹۲ساعت 8:29  توسط M  | 

فریاد که از شش جهتم راه ببستند*

هوا خنکه و تمیز، با نم نم گهگاه بارون. فکر میکنم به محرومیت هایی که کشیدم. دو روزه ویدئوی اجرای زنده "درویش" از اوهام رو میبینم. با اینکه معلومه اینا زیاد تجربه استیج ندارن و خیلی مراقبن که خراب نکنن، با اینکه تماشاچیاشون بین رقص ایرونی و فید بک مناسب راک اند رول سرگردون موندن، ولی همینم واسه سیخ کردن مو های بدنم کافیه. بیشتر از کافیه. من محرومم از دیدن اجرای زنده موزیکی که دوست دارم. چون زیرزمینیه. زیرزمینی یعنی فقط آشناها میتونن برن. حالا یه بار یکی به ما گفت یه کنسرت زیرزمینی داریم بیاید شمام. اولش اینجوری شروع شد که داشتیم عکسای دریاچه ارومیه رو میدیدیم که فهمیدیم موزیکه خیلی خوبه.پرسیدیم این چیه و به مام بده که دخنره پیچوند. بعد پسره گفت مام یه اجرا داریم. آخه چی؟ فولک-راک. ای بابا. فولک راک؟ تلفیقی؟ ساز الکترونیکو بزاری پیش تُشمال که بگی خیلی خلاقی؟ نه. نه داداش. نه آبجبی. چیزیکه من میخوام، یه لیده و یه ریتم و بیس و درامز و شایدم کیبورد و هارمونیکا. نه گه مال شدن هر کدوم از اینا. تازه، اون موقع اصلن تو وضع خوبی نبودم. شک دارم که اصلن در توانم بود رفتن به همچین جاهایی. هر چی. کم محرومیت  نکشیدم. نکشیدیم. حق ما این نیست. 

* از همین کلیپی که بالا گفتم. شعر از حافظ

میتونید از اینجا دانلود کنید. شایدم خوشتون نیاد. لینک از رادیو راک. پسورد radiorock.ir

+ نوشته شده در  چهارشنبه یازدهم اردیبهشت ۱۳۹۲ساعت 10:21  توسط M  | 

ای تو جزیره سفید

مثل یک بازی است. یک قرارداد، قرار، ولی نه قمار. یک دِد لاین وجود دارد که واقعن "دِد" لاین است، و شاید هم "دث" لاین، و جایش را نمیدانی. فقط میدانی که قبل از رسیدنش دیگر نباید اینجا باشی، که اگر باشی خط از تو رد میشود. مهم نیست چقدر سریع یا آرام،که زجر اصلی آگاهی ات از رد شدن خط از خودت است. حتی مکن است بتوانی پسش بزنی. ممکن است. ولی همیشه خودت را در آن حالت تصور کرده ای  در حالی که ملکه ذهنت این است که "آی ردر دای این وان پیس". بله. و منظور لزومن تکه فیزیکی نیست، بلکه بیشتر روحی است. روحی که در آن صورت تکه ای را پدر به سیخ میکشد و میگیرد روی آتش و مادر قسمت دیگری اش را میدرد و بقیه و البته خودت باقی را ریش ریش میکنید. چنین روحی و چنین روحیه ای نباشد بهتر است. بهتر است بگذاری اقیانوست به تدریج خشک شود.

مثل یک بازی است. یک بازی اجباری. 

بازی زندگی من

+ نوشته شده در  دوشنبه نهم اردیبهشت ۱۳۹۲ساعت 12:6  توسط M  | 

AOW-NIER-TAAH

آی) از گیت که رد شد، مامور حراست رو دید که داره شیر فلکه یک تانکر رو باز/بسته میکنه. با خنده بهش گفت آونیرتا (AOW-NIER-Taa). 

بهم گفت "فهمیدی چی گفتم؟" 

گفتم "گفتی اون وریه؟"

خندید و گفت "گفتم آب نبردت ها"

آی آی) ب زنگ زد حال و احوال کنیم. آخرش بهش گفتم "باز بد آپشنهایی نداری" و حقیقتو گفتم. دکترا با فاند توی آمریکا، صادرات مصالح ساختمون، یا همین پیمانکاری سیویل همراه با کار توی یه آزمایشگاه دولتی. همزمان تو دلم گفتم خودم چی؟ خودم چی؟

آی آی آی) دنبال راهی برای پیچاندن مهمانی جمعه با کمترین خسارت هستم. من سرما خورده ی ای که بعد از تقریبن سه هفته کار دو روز مرخصی گیرم اومده، چرا باید نصف روزشو توی یه مهمونی باشم، تو خونه دوست قدیمی مادرم که حدود بیست سالی میشه چشمم به جمالشون روشن نشده

آی وی) "این چند تا ریشو میبینید سفیدن؟ کاربردشون اینه که شما ببینین خجالت بکشین اینقدر گیر ندید به من بیست و هفت ساله."

از دیالوگهای محتمل در چند روز آینده.

+ نوشته شده در  سه شنبه سوم اردیبهشت ۱۳۹۲ساعت 13:51  توسط M  |