سرریز های توله خرس

همین

کی شود این روان من ساکت؟ اینچنین ساکن روان که منم

مولانا

+ نوشته شده در  چهارشنبه سی ام مرداد ۱۳۹۲ساعت 17:38  توسط M  | 

گفتم که بر خیالت ...

-آقای ط امشب منو تا شهر میبری؟

+ها کاکو چرا نمیبرم. دیگه اینقدرام بد نیستیم.

یهو به خودم اومدمو گفتم من اینجا چه غلطی میکنم؟ میون اینا؟ باید پاشم برم. همین الان. ولی پا نشدم. پامو روی زمین جابجا کردم. ماهیگیر نشئه ای که بوی صد لایه عرق و دود میداد کنارم نشست و پا نشدم. وقتی رفت بیرون و یه ناس گذاشت گوشه لپش و دستشو با دیوار خشک کرد داشتم بالا می آوردم. ولی نرفتم. به خودم گفتم ماجراجویی میخواستی؟ بفرما. اگزاتیک تر از این؟ یکیشون سرباز بود. تهران. با هم حرف میزدن.

+تهران چطوره؟

%تهران بهشته

کارم که تموم شد یه راست رفتم سر خیابون و یه ماشین پیدا کردم. تکیه دادم به در جلو. دو تا از بچه های ث.خ از جلوم رد شدن ولی منو ندیدن. رفتن جلوی دکه فلافل بخورن. یاد دفتر پونک افتادم و آرامشی که داشت توی اون روز خیس زمستونی. دو نفر دیگه سوار شدن و راه افتادیم. 

جاده. شب. بدون دیالوگ. یه طرف بیابون و کوه، یه طرف بیابون و دریا. سر میخوردم و پیش میرفتم تو دنیا. همه چیز سرعت گرفت. همه چیز واضح شد و شدت گرفت. ذهنم پیچید و پیچید و گره کور خورد توی خودش و عقده هاش و غده هاش. رسیدیم. 

-چقدر میشه رییس؟

+دو تومن.

تیکه آخرو پیاده رفتم. توی رستوران اسممو روی یه دستمال کاغذی نوشتن و یه سینه مرغ سرد گذاشتن جلوم. غذا تموم شده و نشده، یه بستنی کیم و دو دقیقه بعدش، اتاق، یه فلوکستین. 

سرم رو شستم فقط. خسته بودم. باز دنبال فندک گشتم که پیدا نشد. چند تا اس ام اس و خوابیدم. دو ساعت نشده بیدار شدم. بوی گند غذا میزد بالا. یه تیکه شکلات تلخ. بیخوابی. بیخوابی و ... و خواب.

صبح. چراغا رو خاموش کردم شروع کردم به رفتن و برگشتن قطر کانکس. ذهنم گره خورده ست هنوز. نظافتچی اومد که سطلو خالی کنه.

 + شما کم مصرف هستید

-(لبخند) نور اذیتم میکنه


+ نوشته شده در  چهارشنبه سی ام مرداد ۱۳۹۲ساعت 10:14  توسط M  | 

وقتی آبی هایت را میپروری

دکمه های پیرهن گشادش را تا بالا بسته، شلوار پارچه ای اش تا شش اینچ بالاتر از قوزک هایش بالا رفته. یک حوله تا شده را روی ران پای چپش گذاشته تا پایه ای برای تکیه دادن ساعد دستش باشد. نمیدانم سیر رسیدن به این مرحله چه میتواند باشد. از کجا شروع شده باشد این صدای ناله مانند همزمان زیر و بم. یک انبار کاه؟ واگن در حال حرکت قطار؟ زیر آبشار؟ مزرعه پنبه؟ کارگاه چوب بری؟ کجا؟ و دقیقن چه زمینه فکری ای؟ بینهایت جزئیات نامعلوم هست پشت این مرد سیاه بلند قد و کچلی که اینجا نشسته و مرزهای بلوز را جابجا میکند، خستگی و درماندگی صدای سازش و صدای خودش را در هم می آمیزد و از شیطانی میخواند که زنش را برده است.

*Skip James-Devi Got My Woman

+ نوشته شده در  دوشنبه بیست و هشتم مرداد ۱۳۹۲ساعت 8:21  توسط M  | 

بین ما اینا همه وکیل و دکترن نمیدونن چیه تو یه جزیره گم شدن*

اگه بچه ای تولید کردید، اگه در حال بزرگ کردن  انسان کوچکی هستید، یا اگه یه روزی توی همچین نقشی قرار گرفتید، خوشحال نگهش  دارید. آره. این مهمترین اصله توی بزرگ گردن و تربیت کردن بچه و شکل دادن شخصییت  و هویتش. آدم باید از همون کوچیکی بخنده، عمیقن شاد باشه. اینجوریه که شادی براش نهادینه میشه و بزرگتر که شد، توی هر سنی و هر جایی و هر موقعیتی که باشه یه راهی واسه سرخوش بودن پیدا میکنه که بیشتر موقع ها همراه میشه با موفقیت توی جنبه های دیگه زندگی. اصلن گیرم هم که نشه. ترجیح میدید بچه تون یه سیگار فروش راضی و شنگول باشه یا یه مدیر پریشون و همیشه نگران؟ مدیر؟ که باعث افتخارتون بشه؟ که اسمتونو ببره بالا؟ گند زدید. ضرر زدید. وقتی توی ذهنت هک شده که خوشگذرونی برای بعد از امتحان، بعد از کنکور، بعد از فارغ التحصیلی، بعد از ترفیع، بعد از گرفتن وام، یا بعد از هر مرمحله گه دیگه ای باشه، ایراد از خودته. اینقدر لذتو به بعد موکول کردی که دیگه نمیشناسیش. بیگانه شدی باهاش. چه بسا باهاش روبرو شی و یه لیبیل ناخوشایند هم بهش بزنی، محکومش کنی. و این یعنی تباهی. تضمینی تا آخرین لحظه زندگیت.

*زد بازی- زمین صافه

+ نوشته شده در  یکشنبه بیست و هفتم مرداد ۱۳۹۲ساعت 8:31  توسط M  | 

let freakenstein be the name

+ نوشته شده در  یکشنبه بیست و هفتم مرداد ۱۳۹۲ساعت 0:22  توسط M  | 

ﻛﺎﺵ ﺟﻤﻌﻪ ﻫﺎ ﻋﺼﺮ ﻧﺪﺍﺷﺘﻦ

+ نوشته شده در  جمعه بیست و پنجم مرداد ۱۳۹۲ساعت 13:25  توسط M  | 

امروز جمعه است

هشیار میشوم. صبح شده. فکرمیکنم. اولین چیزی که یادم می آید حال خراب دیشبم است. حواسم را روی گلویم متمرکز میکنم. سالم است. سالمم. یکی دو تا لکه بزرگ خشک شده آنجا هستند. لبه اش را میگیرم و آرام بلندش میکنم. لذتبخش و تمرکز آور است. حیف که وقت نیست.

از دستشویی بیرون می آیم. ر منتظرم مانده. با هم میرویم. هر دو اول به اتاق جا کفشی ها و لاندری میرویم  و کفش هایمان را پیدا نمیکنمیم. مثل هر روز. یادمان می آید که بیرون پارکشان کرده ایم. مثل هر روز. پوشیدن کفش هایم شش ثانیه بیشتر طول نمیکشد. چند ماه است دیگر بند کفشهای ایمنی ام را باز و بسته نمیکنم و برای همین تقریبن همه جورابهای کارم از ناحیه نوک سوراخ هستند. چند قدم اول را آهسته بر میدارم تا ر بند کفش هایش را ببندد و به من برسد. ر در وضعیت بدی است. از خوابهای آشفته دیشبش میگوید. در چند جمله ژانر و کلیت خواب را به خوبی منتقل میکند و من فکر میکنم اگر تو استعفا داده ای، اگر تو همزمان مبارز و قهرمان همزمان چند جبهه هستی چرا من اینقدر آوت آو شِیپ و خسته ام؟ من مثل همان سرباز ترسویی هستم که قبل از میدان جنگ، زیر بوته ای قایم شده و لت و پار شدن دیگران را از دور میبیند. با کشته شدن هر سرباز، خودی یا دشمن، او ده بار میمیرد. میترسد. ولی من نمیترسم. نمیترسم  چون اینجا جنگ نیست. مشکل من تردید است. تردید و تاخیرو ناتمامی. بله. من مبتلا به "سندروم ناتمامی" هستم.

به دفتر میرسیم. از ه میخواهم گزارش کارهای هفته اش را وارد کند و فایلش را بدهد. میگوید بلد نیست. از الف میخواهم فایلش را بهش بدهد و یادش بدهد. میگوید فایل توی کامپیوتر است. میگویم توی لپتاپت نیست و میگوید نه. ه میگوید که اصلن لپتابش خراب است و هاردش سوخته است و پی دی اف باز نمیکند. م میگوید راست میگوید. میگویم من دیروز برات آکروبات ریدر نصب کردم و این گزارش را  هم باید با اکسل وارد کنی که توی همان آفیسی است که داشتی. میگوید خراب است. بلند میشویم که برویم. تا رسیدن به ماشین به م میگویم همین الفی که الان اینجاریلکس نشسته فردا صبح دهنمان را سرویس میکند که گزارش چی شد. میگوید میدانم. میگویم پس اینقدر پشت ه در نیا که از زیر کارش در برود و میگوید که فکر میکرده واقعن لپتاب ه خراب است. راننده آش خریده. همه میرویم توی کانکس بالا که آش بخوریم. من پشت میز ته کانکس میشینم، دعوتها برای خوردن آش را با مهربانی هرچه تمام تر و به انضمام چند تا چاکریم/مخلصیم/آقایی/فدات/... رد میکننم و سرم را توی گوشی ام فرو میکنم تا زمان زودتر بگذرد. بعد از ابدیتی، آش و چایی صرف میشوند، ه میماند و ما سه تا سوار میشویم، ا را میرسانیم و نهایتن به کانکس خودمان میرسیم.

آشفته ام. انگار که جایی چیزی دارد به گاه میرود و من ناتوان از تفسیر سیگنال های تله پاتی باشم. میخواهم زبان بخوانم که نمیشود. گوشی ام را برمیدارم. از پیوند های همین خانه، صفحه های دانشمند و خرس را باز میکنم. دانشمند را میخوانم و کمی از آرامشم را پیدا میکنم. خرس ولی... چند بار خواندنش را متوقف میکنم. خم و راست میشوم  و نفس عمیق میکشم. دستم را پایه پیشانی ام میکنم، سرم را در دستهایم میگیرم. تمام که میشود بلند میشوم  و چندین بار باقیمانده طول کانکس را طی میکنم. خسته ام. آشفته ام. عقبم. هول ام. دستهایم را پشت سرم قلاب میکنم و آرنجهایم را از جلو به هم نزدیک میکنم، شاید که  متکرکز شوم. میتوانم ونمیتوانم. لعنتی. لعنتی. مینشینم و تایپ میکنم:

امروز جمعه است

+ نوشته شده در  جمعه بیست و پنجم مرداد ۱۳۹۲ساعت 9:42  توسط M  | 

someone sing soft kitty to me, plz

+ نوشته شده در  پنجشنبه بیست و چهارم مرداد ۱۳۹۲ساعت 21:6  توسط M  | 

در خدمتتون "هستیم"

نظافتچی سرویس بهداشتیه. توی این چند روزی که اینجا مستقر شدم، تقریبن هر بار میرم دست به آب میبینمش. همیشه در حال حرف زدنه. با مخاطب و بدون مخاطب. وقتی کسی جز من و خودش اونجا نیست، مخاطبش من میشم. غر میزنه. شکایت میکنه. با گویشی و صدایی که بیشتر کلمه هاش برام غیر قابل تشخیصه. از همون کلمه های کلیدی هر جمله ش که متوجه میشم و از لحنش، دستم میاد در باره چی داره حرف میزنه، یه کامنتی میزارم که حرفاشو تایید کرده باشم و حقو داده باشم بهش. "آره/ جدی؟/ همینجا؟/ همینه دیگه/ همیشه همینه/ کیه که بفهمه/ هر کی فکر خودشه/ حالیشون نیست/ همشون دزدن بابا/...".

***

کنار مسیر دوی ماراتن ایستاده بود، چند تا شِل آب معدنی گذاشته بود کنارش و بطری ها رو دونه دونه میدادشون دست دونده های خیس از عرق. با یه لبخند و یه خسته نباشی که پیوست هر بطری میکرد. این تفریح جدیدش بود. در همون حال، چیزی که توی ذهنش میچرخید، تصویر بچگی خودش بود، که داشت به گربه ها آشغال مرغ میداد. فکر میکرد که بزرگ شدنش میتونه همین باشه. 

***

پ.ن. یه هفته ای از کودتا میگذره. شاید امروز روز یه زیر و رو شدن دیگه باشه. آرامش قبل از طوفان؟ شاید

+ نوشته شده در  سه شنبه بیست و دوم مرداد ۱۳۹۲ساعت 8:12  توسط M  | 

heading north-west

+ نوشته شده در  شنبه نوزدهم مرداد ۱۳۹۲ساعت 21:28  توسط M  | 

درنگ

گاهی وقتا توزندگی باید وایسی

یه نگاهی بندازی به پشت سرت

به راهی که اومدی

به جا هایی که اشتباه دور زدی

همه افسوستو سوار یه نفس کنی و بدی بیرون

و دوباره راه بیفتی

در حالی که میدونی مقصدت ته دره ست

از قدیم نوشته ها- نوشته شده در پنجشنبه بیست و چهارم شهریور 1390

+ نوشته شده در  سه شنبه هشتم مرداد ۱۳۹۲ساعت 15:26  توسط M  | 

ONE OF HTESE DAYS, I'M GONNA GET ORGANI-ZIED*

امروز کامل تعطیلیم. تنهام توی اتاق. خواب و بیداریم توی هم نفوذ میکنن، محو میشن، حل میشن. با میان پرده هایی از ...

میشینم روی زمین، ساقه طلایی ها رو دونه دونه خرد میکنم و میریزم توی لیوان. لیوان قابل تجزیه. از جنس الیاف ذرت. شاید بشه همینم بخورم. بین بیسکوییت ها چند تا تیکه مغز گردم هم اضافه میکنم. لیوانو با شیر پر میکنم. یاد پاپیون (پاپیلون) می افتم. اونجا که توی سلول انفرادیه، سوسک و هزارپا رو با قاشق تیکه تیکه میکنه میندازه توی کاسه سوپ آبکیش. لیوانو میزارم تو یخچال. دوش میگیرم. لیوانو در میارم. قاشق ندارم. فکر میکردم یکی مونده باشه. تو یخچال چند تا چنگال پیدا میکنم. قابل تجزیه. از جنس الیاف ذرت. قرص مکمل رو وسط کار میخورم. یاد نصفه نارگیلایی می افتم که لوییس واسه پاپیون میفرستاد. 

پتو، ملافه، و بالشتامو توی سرویس بهداشتی میتکونم که هیچ ذره ای از من "لوزر"ی که چند دقیقه پیش باهاشون در تماس بوده روشون نمونه که منو آلوده کنه. چند تا ترک از "استامپین تام کانرز" پلی میکنم و سر فرصت ملافه رو به تشک سنجاق میکنم. زیر تختو پاکسازی میکنم. اتاقو مرتب میکنم. کوله پشتی که یک هفته با دل و روده بیرون ریخته گوشه اتاق بوده جمع میشه. چند تا از وسایل توی کشوی بالای نایت استند رو میفرستم تو کمد. ولی ظاهرش مرتب تر نمیشه. زباله ها رو میزارم بیرون. سرم درد میکنه. چایی. ولش کن. 

لم میدم رو تخت. یه اپیزود ها آی مت یور مادر میبینم. این سریالا با ما چکار میکنن؟  رابین میخواد بره آرژانتین و روسیه و فرانسه و ژاپن. و میره. من چی؟ نویسنده یک میلیونیم ذهنش متوجه مخاطب جوون جهان سومی گرفتار جبر جغرافیایی و جبر ژنتیکی بوده؟ همینو میخواسته که من یه لحظه پر از انگیزه شم که یالا بشین زبان بخون و جزوه های فنی بخون و قوی شو و به جاش بشینم فرندز ببینم و یه موزیک امبینت گوش کنم و این جفنگیاتو بنویسم؟

* از فیلم راننده تاکسی

+ نوشته شده در  سه شنبه هشتم مرداد ۱۳۹۲ساعت 15:20  توسط M  | 

تقریبن همه مشکلات و ناهنجاریهای بشری به صورت مستقیم یا غیر مستقیم ناشی از بیگانگی انسانها با مفهوم پیوستگی هستند.

از قدیم نوشته ها- نوشته شده در چهارشنبه پنجم بهمن 1390 ساعت 18:22

***

بیکار بودیم. داشتم رادیوفردا میخوندم از تو گوشیم. یه گزارش بود در باره مواد مخدر. یه جمله شو بلند براش خوندم که گفته بود مواد مخدر صنعتی ارزون ترن و لذت بیشتری دارن و تو آزمایشای اعتیاد سخت تر مشخص میشن و این چیزا. گفتم پس همه ش خوبی شد که آقای مهندس. گفت خوبیشو وقتی میفهمی که ده سال گذشته باشه و هنوز بدون قرص خوابت نبره. هنگ کردم. من ابله. چهره ش غمگین شد. اومدم اون فازو تموم کنم. گفتم شما صنعتی میزدی یا سنتی؟ گفت هم صنعتی زدم هم سنتی. دیگه هیچی نگفتم

+ نوشته شده در  یکشنبه ششم مرداد ۱۳۹۲ساعت 21:4  توسط M  | 

دوست داری بزرگ که شدی چکاره بشی؟ -متحول

وقت هست. هنوزم وقت هست. میشه یه سقوط بزرگ داشته باشم. بیماری، کما، غرق شدن تو دارو یا مواد یا هر چی. هر چی که باعث کنده شدنم از این مسیر چسبناک و متعفن بشه. بعد ریکاور بشم، همه سیاهی های این روزامو جا بزارم و یه راه جدیدو برم. با روانی که اینقدر پخته و صیغلی شده باشه که هیچ عصبیتی بهش نچسبه. شاید بشه. 

خب. الان، برای شروع، میخوام داد بزنم. اونقدر بلند که چشمام بسته شن و خون و تف بپاشه رو دیوار روبروم.

+ نوشته شده در  جمعه چهارم مرداد ۱۳۹۲ساعت 22:10  توسط M  | 

It's not me. It's the jelly beast within me

+ نوشته شده در  چهارشنبه دوم مرداد ۱۳۹۲ساعت 12:8  توسط M  |