مسئله اینه که فقط داستانای کتابای پرفروشو بلدی. داستانایی که نقش اولشون شکل تو نیست.
"ولی". مزخرف ترین کلمه این روز هام. قبلش یه دروغ مصلحتی و بعدش یه واقعیت. دروغ برای اینکه که بتونی واقعیت رو راحت تر بدی پایین. حرفی نیست. شکایتی نیست. یعنی من خودم اون ور بودم و همچین فید بک هایی دادم. شاید نه با ولی. با "نمیدونم". گذاشتم همه چیز محو شه توی زمان. بحث سر چرایی ماجراست. شاید بشه بهش گفت حقارت. حقارت نسبی. مثل پیک نوروزی در مقابل مجله تایم. واقعیت صلب و سرده.
دیر یاد گرفتم که خیلی از واقعیت ها رو باید پذیرفت و توی محدوده شون حرکت کرد. تلاش برای تغییر دادن این واقعیت ها مثل کار فرهاد کوهکنه. از نظر تئوریک ممکنه ولی توی دنیای واقعی نه. مال توی قصه هاست.
و باز هم کوچیکی دنیا غافلگیرم کرد. همبرگرمو خوردم و داشتم میرفتم بیرون که گفتم بد نیست دستمو بشورم و یه نگاهی به سر و صورتم بندازم. کنار در دستشویی پشت میز گوشه نشسته بود پای لپتابش. گفت همین الان داشتم عکسای سه هفته پیشو میزاشتم توی کلیپ و این عکسمونو دیدم. گفت از دیدنم خوشحاله. واقعن هم بود. رفتم و برگشتم و پر ماجرا ترین آخر هفته ام رو باهاش داشتم. فهمیدم که توی همین محدوده خودم هم میتونم زندگی کنم.
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و چهارم آبان ۱۳۹۴ساعت 14:14  توسط M
|
توی سالن غذا خوری نشستم که خانم مسئول منابع انسانی میاد. از اسم گرفته تا تک تک عناصر ظاهرش یه جور اصالت آمریکایی داره. سلام نمیکنه و این عجیبه، مخصوصن که توی مصاحبه اولم و روز اول کار خونگرمیش رو دیده بودم. فکر میکنم من که با آدمای طبقه بالا مشکلی ندارم. پس این یکی چه مرگشه؟ ذهنم مسخره ترین سناریوی ممکنو تصور میکنه. مسئول منابع انسانی و سرپرست شیفتو پیچیده در هم روی یه تخت کوین سایز تصور میکنم. ترکیب جالبیه.
+ نوشته شده در سه شنبه نوزدهم آبان ۱۳۹۴ساعت 10:3  توسط M
|
روز خوبی نداشتم و سردردم کماکان ادامه داره. هوا تازه تاریک شده و مردم آتیشبازی رو شروع کردن. سریال میبینم که وقت بکشم. هر چند ثانیه اتاق با نور فشفشه ها روشن میشه. فکر میکنم شهر الان دیدن داره، مخصوصن اگه یه جای بلند باشی، مثلن همون تپه مرکز شهر که به همه جا اشراف داره. به سرم میزنه که راه بیفتم و برم همونجا. ولی الان، تنها، با این حال و روز؟ بهتر میبینم خاطره چیزی رو آلوده به حال گندم نکنم.
فکر میکنم توی فینال هستم. ماه های آخر جنگ. همون جایی که جنگ فرسایشی شده و هر دو طرف دیگه نا ندارن و تنها انگیزه شون برای حمله و ضد حمله اینه که توی مذاکرات کفه سنگین تری داشته باشن. فکرایی میان و میرن. گاهی در حد یه جرقه زدن که تا میام با خودم بگم "همینه، اینجوری همه چی درست میشه" محو و فراموش میشن. عجله ای ندارم چون فکر میکنم راه باقی مونده در برابر راه رفته و عمر تلف شده ناچیزه. شاید هم این باشه که چندان مطمئن نیستم که ثبات توی وضعیت متوسط خیلی بهتر از دغدغه همراه با چشم انداز ایده آل توی افق باشه.
از اون لحظه هایی بود که توی ذهنم ثبت شد، احتمالن برای همیشه. دختر زودتر از من رسیده بود و پشت یکی از اون میز های گرد کنار پیاده رو روی چارپایه نشسته بود و یه لیوان بلند نوشیدنی جلوش بود. تصویر واضحی نیست. مفهومه. یه بدن قشنگ و لاغر، یکی دو تا قوس، و مو های... همه چی کلن خوب. سلام و آغوش و چند دقیقه بعد تیر خلاص من و بعد از اون هر چی گفتم فقط لگد زدن به جنازه بود. لعنت به پسر باغ وحش دار.
میرم توی بالکن. ا و پسرش و ش هم اونجا هستن و آتیشبازی محل رو نگا میکنن. ترینیتی هم توی حیاطش انواع فشفشه و منور رو دونه دونه و با آرامش کامل روشن میکنه. ش یه شرت کوتاه پاشه و گهگاهی توی نور منور های ترینیتی پاهای خوش تراششو دید میزنم. حس میکنم ا چند باری نگاهم میکنه. به ستون چوبی بالگن تکیه میدم و چشامو پشتش قایم میکنم.
متاسفانه در خیلی از مواقع، چیزی به اسم واقعیت وجود داره که نمیشه با توسل به نسبیت و تعریف و توجیه و تغییر زاویه دید دورش زد. میشع سعی کرد، ولی فقط وقت تلف کردنه. نهایتن باید باهاش روبرو شد، تغییرش داد یا مصالحه کرد و یه جوری در صلح باهاش زندگی کرد.
چهارصد و خورده ای سال قبل گای فاوکس و یازده نفر از دوستاش نقشه کشیدن که پارلمان انگلیسو منفجر کنن. ولی قبل از روشن کردن فیتیله بشکه های باروت دستگیر میشن و همین میشه بهانه آتیشبازی هرساله شب پنج نوامبر.
+ نوشته شده در پنجشنبه چهاردهم آبان ۱۳۹۴ساعت 14:13  توسط M
|
تنها، مثل همیشه. البته قبلش به توپچی خبر دادم که طبق معمول مردد تر از اون بود که بشه روش حساب کرد. از گوگل کردن این دستم اومده بود که اگه تنها بری بار بی برو برگرد لوزر به نظر میرسی. خب، واسه من چیز جدیدی نبود پس گفتم میرم هر چه بادا باد. کانتری ترین لباسامو پوشیدم: پیرهن چهارخونه سفید و قرمز، شلوار جین آبی و کفش چرم مات قهوه ای. قبل از ساعت نه رسیدم به خیابون و پونصد متر قبل از آدرس پارک کردم. برای صرفه جویی یکی از آبجو های خودمو تو ماشین خوردم. تا کلاب قدم زنون رفتم. از یه جایی صدای موزیک به گوشم رسید و هر چی جلو رفتم قوی تر شد. به بانسر جلوی در یه "هی" با لبخند گفتم و رفتم تو. یه فضای کوچیک و یه در دیگه. فضای داخلی ساختمون شبیه دمبل بود و در جلویی به وسط دسته دمبل باز میشد. انتهای سمت راست، سه تا میز بیلیارد و چند تا ال سی دی بزرگ که مسابقه های ورزسی رو برای اهل شرطبندی پخش میکرد و یه سری میز گرد و صندلی های دسته دار. دسته دمبل، یه طرف سر تا سر پیشخون بار و طرف دیگه ردیف میز های بلند مستطیل شکل و چهارپایه های بلند بدون پشتی. سر دیگه دمبل استیج و چند تا میز و صندلی روبروش و اطراف و فضای بین صندلی ها و استیج که ملت توش میرقصیدن، و اون طرف تر چند تا دستگاه بازی. چند ثانیه فضا رو اسکن کردم. هر کی سرش به کار خودش بود و اصلن از این خبرا نبود که همه حضار سر تا پای تازه واردو بر انداز کنن. رفتم سمت کانتر و یه آبجو گرفتم. حالا دیگه دستم خالی نبود و راحت تر بودم، و یه یه درجه بیشتر هم همرنگ جماعت شده بودم. چند بار توی نیمه سمت چپ بار جابجا شدم تا یه نقطه خوب واسه وایسادن پیدا کردم. برندون لید گیتاریست و بیسیست و درامرزش داشتن میترکوندن. نزدیکم یه پیر مرد سر حال، قد بلند و سیبیلو تکیه داده به پیشخون بار وایساده بود، ترانه ها رو میخوند و دستشو با ضرباهنگ درام تکون میداد. اون ور تر یه خانومی تنها میرقصید. انگار توی زمان سفر کرده بود و از صد سال پیش اومده بود که یه شبو اینجا خوش باشه و برگرده. لباس با دامن تقربن پف دار، مو، کفش، و دستکش همه سیاه. تنها ارتباطش با این زمان و مکان طرح سیاه برگ سرخس نقره ای روی گونه چپش بود. بند بعد از چند تا آهنگ یه استراحتی کرد و توی این فرصت یه دوری توی کلاب زدم. در حد یه موزه بود. ساختمون قدیمی آجر قرمز با هزار تا عکس و یادگاری، بیشتر از سربازای از جنگ برگشته. تازه به اسم کلاب دقت کردم و فهمیدم پاتوق همچین آدمایی بوده و هنوزم همون اتمسفر رو حفظ کرده. بند دوباره شروع کرد و من بیشتر از قبل باهاشون همراهی میکردم. آقایی که همجنس گرا یا خیلی مست بود گیر داده بود بهم که بیا و برقص. منم هر بار یه جوری میپیچوندمش ولی یه جورایی اون حس هوشیاری که مخصوص آمادگی برای دردسره رو توم بیدار کرد و این چیزی نبود که من اونجا بخوام. خوشبختانه بعد از اینکه یه آبجو برام خرید دیگه پیداش نشد. این شد چهارمین و آخرین نوشیدنی شبم که برای من کم ظرفیت خیلی بود و کمکم کرد موقع آهنگ آخر با دعوت یه خانومی برم وسط و یکی دیگه از نکرده های زندگیمو تیک بزنم. بعدش همونجا با خودش و شوهرش و یکی دیگه چند دقیقه ای گپ زدیم. از ساحل شمالی اومده بودن و فهمیدم بر خلاف تصورم آدمایی که اینجان بچه محل نیستن و از جاهای مختلف شهر میان. بهم هشدار دادن که حواسم باشه چون آخر هفته ست و شب قبل از هالووین احتمال تست الکل توی خیابونا زیاده. ساعت تقریبن دوازده بود و وقت رفتن. بیرون که رفتم خانم مسافر زمان بهم شب بخیر گفت. باید یه ضرب المثلی باشه که بگه بعد از خوش گذرونی نوبت دهن سرویسیه. حسابی خورده بودم و نمیخواستم پول تاکسی بدم. یه ساعتی قدم زدم تا هوش و حواسم کامل شه. گوگل کردم و دیدم که قضیه پیچیده تر از این حرفاست و از نظر قانونی من زودتر از پسفردا صبح صلاحیت رانندگی ندارم. سعی کردم توی ماشین بخوابم ولی نشد. تصمیم گرفتم از کوچه پس کوچه ها تا خونه برونم ولی اصلن کار راحتی نبود. خیابون های فرعی در هم و بی نظم بودن و چند جا مجبور بودم از خیابون های اصلی برم. توی موقعیت ریسک کردن نیستم و توی راه دو سه بار پارک کردم و پیاده تا تقاطع رفتم که مطمئن شم توی خیابون اصلی پلیس کمین نکرده باشه. خلاصه اینکه تقریبن یک ساعت و بیست دقیقه توی راه بودم تا مسیر بیست دقیقه ای کلاب تا خونه رو برونم. برای فردا دو تا گزینه داشتم، که نهایتن بدتره رو انتخاب کردم.
+ نوشته شده در شنبه نهم آبان ۱۳۹۴ساعت 1:33  توسط M
|