موضوع: خاطره یک شب به یادماندنی را تعرف کنید
تنها، مثل همیشه. البته قبلش به توپچی خبر دادم که طبق معمول مردد تر از اون بود که بشه روش حساب کرد. از گوگل کردن این دستم اومده بود که اگه تنها بری بار بی برو برگرد لوزر به نظر میرسی. خب، واسه من چیز جدیدی نبود پس گفتم میرم هر چه بادا باد. کانتری ترین لباسامو پوشیدم: پیرهن چهارخونه سفید و قرمز، شلوار جین آبی و کفش چرم مات قهوه ای. قبل از ساعت نه رسیدم به خیابون و پونصد متر قبل از آدرس پارک کردم. برای صرفه جویی یکی از آبجو های خودمو تو ماشین خوردم. تا کلاب قدم زنون رفتم. از یه جایی صدای موزیک به گوشم رسید و هر چی جلو رفتم قوی تر شد. به بانسر جلوی در یه "هی" با لبخند گفتم و رفتم تو. یه فضای کوچیک و یه در دیگه. فضای داخلی ساختمون شبیه دمبل بود و در جلویی به وسط دسته دمبل باز میشد. انتهای سمت راست، سه تا میز بیلیارد و چند تا ال سی دی بزرگ که مسابقه های ورزسی رو برای اهل شرطبندی پخش میکرد و یه سری میز گرد و صندلی های دسته دار. دسته دمبل، یه طرف سر تا سر پیشخون بار و طرف دیگه ردیف میز های بلند مستطیل شکل و چهارپایه های بلند بدون پشتی. سر دیگه دمبل استیج و چند تا میز و صندلی روبروش و اطراف و فضای بین صندلی ها و استیج که ملت توش میرقصیدن، و اون طرف تر چند تا دستگاه بازی. چند ثانیه فضا رو اسکن کردم. هر کی سرش به کار خودش بود و اصلن از این خبرا نبود که همه حضار سر تا پای تازه واردو بر انداز کنن. رفتم سمت کانتر و یه آبجو گرفتم. حالا دیگه دستم خالی نبود و راحت تر بودم، و یه یه درجه بیشتر هم همرنگ جماعت شده بودم. چند بار توی نیمه سمت چپ بار جابجا شدم تا یه نقطه خوب واسه وایسادن پیدا کردم. برندون لید گیتاریست و بیسیست و درامرزش داشتن میترکوندن. نزدیکم یه پیر مرد سر حال، قد بلند و سیبیلو تکیه داده به پیشخون بار وایساده بود، ترانه ها رو میخوند و دستشو با ضرباهنگ درام تکون میداد. اون ور تر یه خانومی تنها میرقصید. انگار توی زمان سفر کرده بود و از صد سال پیش اومده بود که یه شبو اینجا خوش باشه و برگرده. لباس با دامن تقربن پف دار، مو، کفش، و دستکش همه سیاه. تنها ارتباطش با این زمان و مکان طرح سیاه برگ سرخس نقره ای روی گونه چپش بود. بند بعد از چند تا آهنگ یه استراحتی کرد و توی این فرصت یه دوری توی کلاب زدم. در حد یه موزه بود. ساختمون قدیمی آجر قرمز با هزار تا عکس و یادگاری، بیشتر از سربازای از جنگ برگشته. تازه به اسم کلاب دقت کردم و فهمیدم پاتوق همچین آدمایی بوده و هنوزم همون اتمسفر رو حفظ کرده. بند دوباره شروع کرد و من بیشتر از قبل باهاشون همراهی میکردم. آقایی که همجنس گرا یا خیلی مست بود گیر داده بود بهم که بیا و برقص. منم هر بار یه جوری میپیچوندمش ولی یه جورایی اون حس هوشیاری که مخصوص آمادگی برای دردسره رو توم بیدار کرد و این چیزی نبود که من اونجا بخوام. خوشبختانه بعد از اینکه یه آبجو برام خرید دیگه پیداش نشد. این شد چهارمین و آخرین نوشیدنی شبم که برای من کم ظرفیت خیلی بود و کمکم کرد موقع آهنگ آخر با دعوت یه خانومی برم وسط و یکی دیگه از نکرده های زندگیمو تیک بزنم. بعدش همونجا با خودش و شوهرش و یکی دیگه چند دقیقه ای گپ زدیم. از ساحل شمالی اومده بودن و فهمیدم بر خلاف تصورم آدمایی که اینجان بچه محل نیستن و از جاهای مختلف شهر میان. بهم هشدار دادن که حواسم باشه چون آخر هفته ست و شب قبل از هالووین احتمال تست الکل توی خیابونا زیاده. ساعت تقریبن دوازده بود و وقت رفتن. بیرون که رفتم خانم مسافر زمان بهم شب بخیر گفت. باید یه ضرب المثلی باشه که بگه بعد از خوش گذرونی نوبت دهن سرویسیه. حسابی خورده بودم و نمیخواستم پول تاکسی بدم. یه ساعتی قدم زدم تا هوش و حواسم کامل شه. گوگل کردم و دیدم که قضیه پیچیده تر از این حرفاست و از نظر قانونی من زودتر از پسفردا صبح صلاحیت رانندگی ندارم. سعی کردم توی ماشین بخوابم ولی نشد. تصمیم گرفتم از کوچه پس کوچه ها تا خونه برونم ولی اصلن کار راحتی نبود. خیابون های فرعی در هم و بی نظم بودن و چند جا مجبور بودم از خیابون های اصلی برم. توی موقعیت ریسک کردن نیستم و توی راه دو سه بار پارک کردم و پیاده تا تقاطع رفتم که مطمئن شم توی خیابون اصلی پلیس کمین نکرده باشه. خلاصه اینکه تقریبن یک ساعت و بیست دقیقه توی راه بودم تا مسیر بیست دقیقه ای کلاب تا خونه رو برونم. برای فردا دو تا گزینه داشتم، که نهایتن بدتره رو انتخاب کردم.