تا جایی که یادم میاد پر هیجان ترین حرکت زندگیم بود. گرفتن یه طناب و تاب خوردن و پریدن توی رودخونه از ارتفاع پنج-شیش متری. در مقابل بانجی جامپینگ و خیلی از کارای دیگه هیچی نیست، ولی برای من که ترس از سقوط دارم و کمتر حاشیه امنم رو ترک میکنم کار بزرگی بود. برای من اولین تجربه شنا کردن با لباس و کفشم هم بود که فهمیدم از پسش بر میام. چیز دیگه ای که فهمیدم این بود که توی موقعیت های بحرانی اصلن نباید روی تواناییم توی شنا حسابی باز کنم. وقتی به سطح رسیدم اونقدر آب توی مجرای تنفسیم بود که نمیتونستم نفس بکشم و بعد از چندین ثانیه طولانی و به سختی تونستم به اوضاع مسلط بشم. اصل ماجرا اما قبل از پریدن بود. دو بار میله طنابو گرفتم دستم و تا لب پریدن رفتم ولی ترسیدم و باز رفتم عقب وایسادم. فکر کردن به بدبینانه ترین سناریو ها چیزی بود که اجازه نمیداد بپرم. بار سوم پریدم. در حالت عادی، این چیز خوبیه. یه جور پیروزی و غلبه بر ترس. ولی در این مورد نه. حد اقل نه از دید من. چون من میدونم که توی اون لحظه های فکر کردن قبل از تصمیم گرفتن، در جریان مذاکره خودم با خودم، چه حرف هایی رد و بدل شد.
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و نهم آذر ۱۳۹۴ساعت 14:53  توسط M
|
فکر سفر توی سرمه. خیلی محو و متزلزل. آماده میشم و نمیشم. کم کم بار سفرو میبندم. یه روز حوله مسافرتی میخرم، یه روز قاشق و چنگال سبک و تاشو. یه روز کوله پشتی ش رو ازش قرض میگیرم. یه روز قیمت بلیط اتوبوس و هزینه اجاره ماشینو چک میکنم، و یه روز تصویر ماهوره ای شهر مقصدو میبینم که ناحیه صنعتیش از غرب به شرق کش اومده. نمیدونم باید چکار کنم. نمیدونم همچین سفری برای من دستاوردی داره یا نه، ازش لذت میبرم یا نه. موفقیتم توی موقعیت های اجتماعی به داشتن یه "وینگ من" خوب وابسته ست و داشتن همچین همراهی نه نتیجه مهارت های اجتماعی نداشته ام، که نتیجه شانسم میتونه باشه. از طبیعت اما لذت میبرم. احساس میکنم جایی نزدیک از دست دادن توانایی درک این لذت هستم. جایی که پدر بزرگم بود. تبدیل شدن به ماشینی برای کار کردن و انجام دادن وظیفه و تمام کردن و رسیدن. ولی هنوز نه.
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و نهم آذر ۱۳۹۴ساعت 12:14  توسط M
|
چون بد آید هر چه آید بد شود یک بلا ده گردد و ده صد شود
آتش از گرمی فتد مهر از فروغ فلسفه باطل شود منطق دروغ
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و چهارم آذر ۱۳۹۴ساعت 0:29  توسط M
|
آدمها و روابطشون همچنان از پیچیده ترین موضوع های توی زندگیمه. تقریبن همیشه از زاویه دید ناظر خارجی به این قضیه نگاه میکنم و توی مواردی که خودم درگیر هستم، احساس یه موجود فضایی رو دارم که از سفینه مادر برای انجام دادن یه ماموریت اومده و تلاش رقت انگیزی برای همرنگ شدن با انسانها داره.
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و سوم آذر ۱۳۹۴ساعت 1:25  توسط M
|
وهم آور. بهترین صفت برای آخر هفته ای که توی خونه گذرونده بشه. حتی اگه این فقط یه روز از آخر هفته باشه، و حتی اگه شب قبلش تا صبح خوشگذرونی کرده باشی. این بهترین زمینه برای رشد فوبیای از دست دادنه. از دست دادن فرصت ها، زمان، عمر. به مکالمه هایی فکر میکنی که میتونستی امروز داشه باشی ولی اتفاق نیفتادن. خودتو فینالیست فریک شوی دنیات میبینی. فریک شویی که یه مهمان ویژه بیننده افتخاریشه: سوفی. زیرپوش سفید رکابی تنم بود و داشتم ظرف میشستم که اومدن. از عکسی که ازش دیده بودم خیلی قشنگ تر بود. مادرش تعجب کرد که تا حالا همدیگه رو ندیدیم و به هم معرفیمون کرد. دستم خیس بود، ولی باهام دست داد و گفت فقط آبه دیگه. نگاهش مستقیم و قدرتمند بود. انگار بخواد بگه من با اون موجود رقت انگیزی که باهاش زندگی میکنی خیلی فرق دارم. هر چی. تیشرتمو که تنم کردم دیگه اونجا نبود. به ش گفتم اون که تو ماشین بود استیو بود؟ گفت آره. پرسیدم حالش خوب شده؟ گفت آره، فقط گوشه گیر شده و مثل قبل با آدما نمیجوشه. گفتم پس شاید منم قبلن سکته مغزی کردم. گفت تو فقط درون گرایی.
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و دوم آذر ۱۳۹۴ساعت 13:19  توسط M
|
پدر بزرگم مرد. سه روز پیش، ولی من امروز از فیسبوک فهمیدم. بعدش پیرهن جدیدمو پوشیدم و رفتم بار نزدیک خونه. دو ساعتی سر خودمو با آبجو و موزیک زنده گرم کردم و برگشتم. به ش که گفتم خیلی ابراز تاسف کرد. حتی یه چیزی گفت با این مضمون که "احساس میکنم میخوام بغلت کنم". ولی تصور اینکه بخوام از روی کاناپه بلند شم و هاگ ش رو دریافت کنم و دوباره بشینم چیز مزخرفی بود و تسلیم اون صحنه آرایی خطرناک نشدم. اصلن هاگ اینجوری مطرح کردن نداره. فیگورشو میگیری و طرف میاد که اجابت کنه. مثل اون دفعه که مادر ش من و ترینیتی رو یه هاگ مهمون کرد.
هنوز با کسی از خونه حرف نزدم. از جو عزادار میترسم چون آدمهاش عصبی، غیر منطقی، بدون انعطاف، و آماده انفجار هستن. جمله های کلیشه ای تسلیت به نظرم از احمقانه ترین ترکیب های زبانی هستن و موقع گفتنشون احساس میکنم دارم یه جوک رو با لحن اشتباه تعریف میکنم. دوست دارم بهشون بگم که اون بیست- سی سال پیش مرده بود. حتی قبل تر. از وقتی لنگر سنگینشو انداخته بود، توی روزمرگی غرق شده بود و دیگه آرزویی نداشت. دنبال امتحان کردن چیز جدیدی نبود و دیگران رو هم از هر تجربه ای که ممکن بود به چیزی جز اشتغال، ازدواج، یا صاحب خونه شدن ختم بشه منع میکرد. از من چیزی نمیدید جز آقای مهندس مجرد با درآمد خوب و بیمه و بدون مسکن که موقعیت نسبتن قابل احترامی بود. البته بعد از استعفام آیتمهای در آمد و بیمه رو از دست دادم و دز بالاتری از نصیحت هاش رو نثارم میکرد.
یکشنبه ظهر، در حالی که توی پارک ساحلی روی چمنها زیر آفتاب ولو شده بودم و موزیک رِگی رشته های فکرمو موجدار میکرد، گهگاهی فکرش توی ذهنم فلش میزد. میدونستم مریضه و تومور بدخیم داره ولی فکر نمیکردم به این زودی بره. دغدغه من نه رفتن اون، که بودن خودم بود. کیفیت بودنم. خالی بودنم از تجربه زندگی در مقابل همکار های سابقم که توی چند قدمیم کنار باربکیو وایساده بودن، خوشتیپ و خوشحال و بنده باب مارلی و پر از الکل و تی اچ سی.
همه در حال مرگ رو به حرکتیم. همه زندانی بند اعدامی ها هستیم. ولی خوش به حال اونهایی که تا شنیدن آخرین اذان صبح از در و دیوار بند بالا رفتن، و بد به حال اونهایی که چند وقت برای تصاحب یه تخت دنج جنگیدن و بقیه روزها رو به خمیازه کشیدن گذروندن.
پ.ن. کاش بغلش کرده بودم. ولی بغلی که من میخوام خیلی عمیق تر از چیزیه که ش توی ذهنش بود.
+ نوشته شده در جمعه سیزدهم آذر ۱۳۹۴ساعت 17:19  توسط M
|
خیلی وقتا میبینم دیگران بیشتر از خودم روم حساب میکنن. حالا یا اونا یه چیزایی رو نمیدونن، یا من فکر میکنم چیزایی رو میدونم که اونا نمیدونن، یا من و اونا چیزای مشترکی رو میدونیم ولی وزن دهی فاکتورای مختلف توی ذهنمون با هم فرق داره.
+ نوشته شده در چهارشنبه یازدهم آذر ۱۳۹۴ساعت 14:20  توسط M
|
يک. توي کارخونه بودم. يکي اومده بود داشت به سيستم ايمني ور ميرفت. مارک اومد و گفت "تيم، چند دقيقه ديگه برق يه لحظه قطع ميشه". البته برق قطع نشد.
دو. کيفيت صدا مثل هميشه خراب بود. داشتم زور ميزدم تلفني يه وقت آزمون عملي رانندگي رزرو کنم. اسمم رو که هجي کردم باز نفهميد. گفت "مايک؟". گفتم اينديا... سيرا... آلفا...
سه. ساعت نه و نيم شب. نشسته بودم پشت ميز نزديک در کارخونه. آخرين گروهم کارشون تموم شد و داشتن ميرفتن. دامينيک از جلوم که رد ميشد يه چيزي گفت. گفتم چي؟ دستشو برد بالا انگشت اشاره شو چند دور رو به بالا چرخوند. گفت زود باش جمع کن بريم. گفتم ميمونم تا جانا بياد. گفت نميتوني. و رفت.
احمقانه به نظر مياد، ولي واقعيت اينه که از آيتمهاي تيک خورده توي تومار عقده هام هستن.
+ نوشته شده در سه شنبه دهم آذر ۱۳۹۴ساعت 14:36  توسط M
|
صبح با صداشون از خواب بیدار شدم. ش و پسرش ن داشتن با پدر ن که دقیقن اون سر دنیاست اسکایپ میکردن. حالت صدا ها عوض شده بود. لحن ش یه طور جالبی پر از انرژی و خوشی بود. ن هم با همیشه فرق داشت و احساس نمیکردی که داره حرف میزنه که حرف زده باشه. صدای پدر اما هیچ احساسی توش نبود. یه خط صاف با کمترین اوج و فرود. مثل یه افسر که داشت به یه افسر هم رده گزارش میداد. حتی مثل یه ماشین. شایدم یه سرویس جدید باشه که پدر دور از خونه رو شبیه سازی کنه.
ش الکل رو گذاشته کنار. میگفت یه هفته ست که لب نزده. به جاش پیاده روی و هاکی رو شروع کرده. حواسم هست که جلوش چیزی نخورم و حتی بطری های خالیو توی خونه ول نکنم. چند وقت پیش گفته بود که از تابستون میخواد خودشو روبراه کنه و بره سر کار. فکر میکنم چقدر با برنامه. چند سال حال میکنی و گه میزنی به زندگیت و دراماتیک ترین صحنه ها رو درست میکنی. بعد تصمیم میگیری خودتو جمع و جور کنی و میکنی. خیلی راحت. کاش جابجا شدن از روی این خط صاف هم برای من اینقدر راحت بود.
دو هفته ست با شیفت عصر کار میکنم. اجبار به سحر خیز بودن چیزیه که شدیدن لازمش دارم و الان از دست دادمش. صبح ها بعد از هشت ساعت خواب بیدار میشم و قبل از بلند شدن چند دقیقه ای وقت دارم که نگاهی به زندگیم، گذشته ام و آینده احتمالیم بندازم و هیچوقت چیز خوبی نمیبینم. هیچوقت.
+ نوشته شده در پنجشنبه پنجم آذر ۱۳۹۴ساعت 0:37  توسط M
|
عنکبوت و وان حموم. یه داستان جهانی. توی نسخه ای که قبلن خونده بودم یه آدمی آبو باز میکنه و گرداب عنکبوتو میکشه توی فاضلاب. آیا واقعن کشتن عنکبوت لازم بود؟ یکی گفته بود کی گفته عنکبوت مرده؟ واقعن دوست دارید فکر کنید عنکبوت هنوز زنده ست؟
پدر س اینجا بود. با همون کفشای چرم قهوه ای سوخته. حتمن مثل همیشه با ریتم مارش در زده بود و اومده بود تو. از کار و بارم پرسید و گفتم تعریفی نداره. گفت منم یه مشکلایی دارم و این درگیریا زیادم بد نیستن. خودم ادامه دادم که آره چون هشیار نگهت میدارن و کمکت میکنن زندگیتو حس کنی و یهو به خودت نیای و ببینی عه عمرم رفت و نفهمیدم. من خودم استاد سر هم کردن این جفنگیاتم. درست کردن اثر هنری با گه. پیر مرد تنهای رقت انگیز. منو یاد خودم میندازی. حد اقل خوبه که به این سن رسیدی.
همچنان درگیر قضیه پذیرفتن و صلح کردن هستم و پیشرفت چندانی نداشتم. بعد از سه دهه زندگی با ذهنیت آلوده به ایده آل گرایی کار آسونی نیست. ولی چیزی که مسلمه از تغییر دادن چیزای غیر قابل تغییر شدنی تره. هر چیزی شدنی و در بینهایت اجتناب ناپذیره. مشکل اینه که بینهایت سهم ما نیست.
یه ربع به سه صبح. شر شر بارون. ماشینو پیدا کردم و پریدم توش. یه بار از کنارش رد شده بودم بدون اینکه متوجه بشم. در داشبورد باز بود و یادم نمی اومد که بازش گذاشته باشمش. چشمم به ضامن قفل در سمت شاگرد افتاد که بالا بود. از اونجا ضامن در عقب سمت شاگرد که اونم بالا بود، و از اونجا به جای خالی شیشه. لعنتی. زنگ زدم به پلیس و دادن گزارش بیست دقیقه ای طول کشید. تجربه جالبی بود. دو سه بار زیر صندلیا رو گشتم به این امید که موقع زیر و رو کردن ماشینم ساز دهنیم افتاده باشه و طرف نفهمیده باشه. ولی خبری نبود. حیف. پنجاه دلاری اضطراری توی سایبون ولی هنوز سر جاش بود. به هفته قبل فکر کردم که همین ساعتا همین حواشی پارک کرده بودم. با این تفاوت که همه وسایل و ترومپت دوست جهانگردم توی ماشین بود. شانس آوردم. شانس آوردم؟
یه نگاهی به گوشه دیوار انداختم ببینم عنکبوت هنوز هست یا نه. نبود. افتاده بود پایین، توی وان. عنکبوت سیاه و بزرگی بود. تو ذهنم مرور کردم که خطرناک ترین جونور این کشور زنبور عسله. پس آروم با دست گرفتمش و از پنجره حموم ولش کردم توی حیاط پشتی. گفتم مراقب خودت باش رفیق.
+ نوشته شده در یکشنبه یکم آذر ۱۳۹۴ساعت 3:23  توسط M
|