کلکچال. اولین یا دومین بار بود که میرفتم. رسیدم به اردوگاه. یه زن و مرد هم اونجا بودن و داشتن استراحت میکردن. زن مرد رو صبایی صدا میکرد. چند دقیقه ای نشستم و یه کم حرف زدیم. خواستم برم کافه (یا بوفه؟؟) یه چیزی بگیرم بخورم که بهم گفتن باز نیست. احتمالا وسط هفته بود. خورد تو ذوقم. زن از خوردنی های خودشون بهم تعارف کرد و گفت وقتی گفتم کافه بسته ست قیافه ت خیلی دگرگون شد. اونجا فهمیدم که اصلا پوکر فیس نیستم.
یکی از سوله های کارخونه، توی حومه یه شهر کوچیک. دومین بار بود که میرفتم و تا حدودی با فضا آشنا بودم. مسلط تر و مطمئن تر هم بودم، و به خاطر همین بیشتر جزئیات رو میدیدم. مدیر فنی تولید همراهم بود. آدم ناتویی که احساس زرنگی میکنه. بالا سر یکی از دستگاه ها بهش گفتم میخوام توی دستگاه رو ببینم. دستگاه روشن بود و کارگرها داشتن کار میکردن. مدیر مثل یه یابو رفت سراغ بورد کنترل و چند تا از دکمه های توقف اضطراری رو فشار داد. یکی از کارگرها- احتمالا سرکارگر- که از بقیه یه سر و گردن بلند تر بود دادی زد و دوید سمت ما. دگرگونی رو توی قیافه ش دیدم. ترکیب استرس، خشم، و درماندگی. چند ثانیه با دست پاچگی با برد کنترل ور رفت تا دوباره دستگاه راه افتاد. ما هم رفتیم پی کارمون.
قیافه اون کارگر هنوز توی ذهنمه. قیافه دگرگون شده و ذوب شده ش. این خوب نیست. اون کارگر منو یاد خودم میندازه. یاد استیصال خودم. استیصال استیصاله. یه چیزی خاموش شده و کار نمیکنه. یا دستگاهی که مسئولشی، یا زندگی ای که صاحبشی. هر کاری میتونی میکنی که راهش بندازی. اگه خوش شانس باشی داد میزنی و میدوئی سمت کنترل پانل و چند تا دکمه رو فشار میدی که اوضاع به حالت قبل برگرده. اگه بدشانس باشی هم میای و توی وبلاگت سر ریز میکنی.
+ نوشته شده در سه شنبه سیزدهم آذر ۱۳۹۷ساعت 13:54  توسط M
|