سرریز های توله خرس

"آن لحظه که صدای ساز برای گریه پا میدهد*" یا "مگی مگی، من چه مرگمه؟"

خسته ام. چهار روز از "رست" یک هفته ای ام رفته و من چه کار کرده ام؟ مدرک موقتم را از دانشگاه گرفتم، دو تا حساب بانکی جدید باز کردم، کار های تعویض گواهینامه ای که پشتوانه کمتر از نیم ساعت رانندگی ام بوده را انجام داده ام، مین برد کامپیوتر خاله ام را داده ام برای تعمیر، و البته یک متخصص ارتوپد را دیده ام.

قبل از  آمدن به فکر سفری یکی دو روزه به شمال بودم. همان بابلسر همیشگی، به خاطر آشنا بودنش. و البته رفت با قطار. ولی نمیدانم چی شد. خودم رو درگیر این کار های مسخره کردم. گواهینامه واقعن هیچ ضرورتی نداشت. حالا که از کمی فاصله میبینم، یک جور مازوخیسم ناخود آگاه بود. 

فردا به کوه میزنم. تنها. به جهنم که دستم درد میکند و توی آتل است و به جهنم که شاید فردا را برای مصاحبه کار جدید که یک ماه است منتطرش هستم ست کنند و به جهنم که قلب مادرم را شکسته ام.

گفتم "کلیدو بدید منم برم شمال". لحنم طوری بود که میشد آن را به شوخی گرفت. یکی در آمد گفت که "تو میری به هم میریزی نمیتونی مرتب کنی. اونجا یه چک لیستی هست که قبل از بیرون رفتن همه مواردش باید انجام بشن". دز مسخره گی رو بالا بردم و یه کمی هم تحقیر اضافه کردم و شروع کردم به گفتن آیتمهای چک لیست کذایی:"سطل آشغال خالی شود، کنتور برق قطع شود، در قفل شود، ...".گفت "پس بلدی". هیچی نگفتم. بعد تر گفت "هر وقت خواستی بری قبل ترش بگو". باز هم هیچی نگفتم. همین که بفهمند من هم بدم نمی آد از آنجا بودن.

***

مدتیه دیگه هیچ خوردنی ای ارضام نمیکنه. واسه هیچ خوراکی ای له له نمیزنم. به جز مایعات خنک. یکی دو بار رفتم توی سوپر، فهمیدم دنبال باواریا هستم. باواریایی که همراه شکستن یکی از تابو هام بود، باواریایی که توی ذهن یه دوست نزدیک با اسم من تگ شده. 

*امین منصوری- داف و دیوانه


+ نوشته شده در  سه شنبه بیست و یکم خرداد ۱۳۹۲ساعت 0:25  توسط M  |