در-گذشته
بارون مياد. با همون صداي هميشگي و رعد و برق هاي گهگاه. دراز ميکشم و از پنجره بيرون رو نگاه ميکنم. جز لبه شيرووني و آسمون چيزيزمعلوم نيست. ليز ميخورم توي گذشته هام. اونجا سرگردون ميشم. حد اقل اونجا لبه تيزي نيست.
پ.ن. مرد هاي قبيله من به ريسک پذيري معروف نيستن.
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و هشتم بهمن ۱۳۹۲ساعت 22:14  توسط M
|