حال و روزم زار است. هفته ای که گذشت وضعیتم مصداق بارز حالتی بود که با عنوان "خود درگیری" شناخته میشود. هر خیالبافی، هر جریان ذهنی، به سمت درگیری و تنش و فاجعه پیش میرود. درست که همه اش در ذهنم است ولی سهم منصفانه ای از آن به مغز فیزیکی ام منتقل میشود که نتیجه اش سست شدن ستون های آرامش و سلامت روانی ام است. دیروز فکر کردم احتمالا همه اینها به خاطر سقوط سطح سروتونین خونم باشد. بعد از آن روز کذایی فعالیت فیزیکی چندانی نداشته ام و در عوض تا بخواهی در میدان اعصاب و روان ضربه فنی شده ام. این شد که صبح رفتم بدوم. همان جای همیشگی. تقریبا دور است، ولی چون به خانه قبلی نزدیک است با آن اخت شده ام. البته با توجه به فاکتور های مورد توجه من واقعا جای درجه یکی است. جاده خاکی همیشه مرطوب میان بیشه ای متراکم از درخت های بومی، ساکت و بدون صدای خیابان و اتوبان در بکگراند، و هر از گاهی سگ هایی که صاحب هایشان را ول میکنند و چند ثانیه ای با من همقدم میشوند. تقریبا یک ماه پیش بود. شش دور دویده بودم و روی تی شرتم لکه های بزرگ عرق بود. این حالت را دوست دارم چون من را یاد اولین سکانس سکوت بره ها می اندازد. یک زن وسط مسیر ایستاده بود. تقریبا چهل ساله با لباس سیاه. گفت خیلی فیت هستی. تشکر کردم. از دویدن های بودم. این حالتی است که ریتم تنفس و تپش قلب و توزیع خون بین اندام هایت به ثبات میرسد و با وضعیت دویدنت تنظیم میشود. واضح است که در این حالت مغز آنقدر خون نمیگیرد که تحلیل های مخرب و خیالپردازی های همیشگی اش را بکند و این یعنی چاره ای نداری جز اینکه تسلیم لحظه شوی. لحظه لخت و خالص بدون هیچ فکری. زن گفت امروز چقدر میدوی؟ گفتم قرار است که فلان قدر بدم. باز هم تعریف و تشویق کرد و بعدزمین بازی بچه ها را نشان داد و گفت باید برود پیش پسر. زانویم درد گرفت و دو دور دیگر بیشتر نتوانستم بدوم و بعد مغزم دوباره جیره خونش را دریافت کرد. قضیه چه بود؟ پسرش را ول کرده بود صد متر آمده بود و سر راه من کمین کرده بود که بگوید خیلی خفنم؟ اصلا چرا برایش اهمیتی داشت؟ هیکل خودش که به دونده ها نمیخورد. یا شاید کل قضیه توی سرم اتفاق افتاده بود. شیزوفرنی سلام. در وضعیت تنهایی و خلا رابطه هر پیشامد، رویارویی، یا حتی برنامه بالقوه ای که شامل رگه ای از حضور جنس مخالف باشد حول محور جنس میگردد. وضعیت رقت انگیز و آزار دهنده ای است و بدتر اینکه کاملا به آن اشراف داری و ساز و کارش را میدانی ولی راه خروجی از آن نمیبینی. هر چه. دیروز دو دور دویدم و حالم را تا حد زیادی خوب کرد. چیزی که حالم را خیلی بهتر کرد تکستی بود که شب از ش گرفتم. گفت بیا و به ما سر بزن. این چیز عجیبی است. فکر میکردم برای ش تمام شده ام. از طرف دیگر تجربه ثابت کرده که آدم نامرئی ای هستم، به جز وقت هایی که قابلیت استفاده به عنوان ابزار، حل المسائل، یا گوشت قربانی را دارم. ذهنم گشت و سر نخ را پیدا کرد. نزدیک کریسمس است. پارسال برای ن هدیه کریسمس گرفتم و چند وقت پیش هم موقع خدا حافظی با ش مقداری پول او داده بودم که با معیار های اینجا خیلی دست و دل بازانه به شمار می آید. این بار نباید نم پس بدهم.