Impulse shopping
خرید کردن تکانه ای. این جدید ترین باگی هستش که میتونم برچسبش رو به خودم بزنم. تکانه به صورت یک موج پر انرژی میاد که توی مسیر خرید هلم میده به جلو. چنان پیگیر و درگیر فرایند خرید میشم که کیف میکنم و میگم چقدر حالم خوبه. این خودشه. ببین وقتی بخرمش چی میشه. ولی به محض خرید انگار اون موج ازم رد میشه و من میمونم و همون رخوت همیشگی و اینرسی سکونی که حالا به خاطر دارایی جدید سنگین تر هم شده. و احساس گناه و خودزنی به خاطر حرکت اشتباه. به خاطر کلاهی که سرم رفته و ضربه ای که از سیستم کثیف مصرف گرایی خوردم و خنجری که به پشت محیط زیست زدم.
اینجا که اومدم زندگیم تو یه چمدون بود و یه کوله پشتی. الان وسایلم به زور توی دو تا وانت جا میشه. یه آشغال جمع کن واقعی هستم. چند ماه گذشته هم که وضعیت به طور عملی و سمبلیک به اوج خودش رسیده. آخه کدوم خری دو تا ماشین داره که من دارم؟ یه قسمت بزرگی از کردیت این اوضاع رو به پدر و مادرم میدم. آره اصلا همین الان یادم اومد که پدرم هم یه زمانی دو تا ماشین داشت. عامل دیگه شاید اضطراب مربوط به وجه مالی زندگیم باشه. این که نمیتونم تصمیم های بزرگ و درست بگیرم باعث میشه فشار/انرژی رو از راه این خرید های کوچیک بیرون بدم و مستهلک کنم.
میگن قبول کردن مشکل اولین قدم غلبه بر اونه. پس میشه گفت حرکت در جهت مثبته. حد اقل اینکه یاد گرفتم وقتی میرم بیرون انرژی خرید کردنم رو به صورت کم ضرر تری آزاد میکنم. عاشق مغازه های خنزل پنزل فروشی هستم. مخصوصا ژاپنی ها. دفعه آخر تقریبا یک ساعت توی یکیشون قدم زدم و با سه تا چیز کوچیک که جمعا ده چوق آب خورد اومدم بیرون. راهکار جدید هم این نهیب درونیه که "بدبخت، واقعا فکر کردی الان با .... روبراه میشی؟".
جوردن پیترسون یکی از لکچر هاش رو با توصیف اتاق آدمهای آشغال جمع کن شروع میکنه و بعد میگه اینها ذهنشون هم همین شکلیه. اگه اون موقع توی کلاسش بودم بلند میشدم و با خوشحالی داد میزدم منو میگه ها ! من! من!