سرریز های توله خرس

قبر اشتباهی

خستگی نهادینه شده. برای خسته بودن دلیل لازم ندارم. خستگی آغشته به رخوت و رکود. قضیه دیگه تاثیریه که ازش راضی نیستم. تاثیر ز. سایه و وزنش رو روی تک تک لحظه هام و افکار و رفتارم حس میکنم و میدونم که این وضعیت سالمی نیست. باید راهی پیدا کنم که از روی اون صندلی بلندش کنم. جای ز اونجا نیست. حتی نزدیک اونجا هم نیست. بیدار که شدم عصبی بودم. اولین کاری که کردم این بود که رفتم توی نشیمن و کوله و کفشهام و چند تا خرت و پرت دیگه ایم که اونجا افتاده بودن رو جمع کردم. گفت امروز زیاد خوشحال نیستی. گفتم خوبم. فقط آماده سفر نیستم. نمیدونم چیزامو از کجا گیر بیارم. گفت فقط همینه؟ لحنش مثل اون شب توی اتوبوس بود، وقتی که یه کم از نگرانی هام براش گفتم و آروم با بازوش کوبید به بازوم و گفت "همه چی درست میشه". یه کم مکث. آره فقط همین و یه لبخند زدم. سه روز وقت دارم و آماده نیستم. باید یه لیست درست کنم. 

+ نوشته شده در  دوشنبه بیست و نهم آذر ۱۳۹۵ساعت 1:2  توسط M  | 

آرامش

اون جنگ تموم شد. از توش پیروز در اومدم، ولی خسته و زخمی. بعد از دو هفته چند ساعت وقت پیدا کردم که با خودم تنها باشم و زخمهام رو بلیسم تا مبارزه بعدی شروع شه. وضعیت فیزیکیم راحتی نزدیک به ایده آلی داره. روی مبل ولو شدم و پاهامو دراز کردم. سه ساعتی هست که اینجام. سه ساعت پیش ز گفت میره بخوابه و منم همینجا لم دادم و زیپ کیسه خوابم رو کامل باز کردم و مثل پتو کشیدمش روی خودم. به شوخی به ز گفتم لپتابم رو بیاره. جدی رفت و آورد. با شارژر و ماوس و کیبورد وایرلس و چهارپایه و تخته ای که زیر لپتاب میگذارم. بهش گفتم یه آبجوب هم میخوام. آورد. گفتم دو تا میخواستم. دومی رو هم آورد. گفتم حرف نداره. گفت من هم خیلی جاها بهش حال دادم. شبه و آروم. ته آسمون، همون سمتی که شهر هست، به روشنی میزنه. زیر اون روشنایی چند هزار تا آدم توی کلاب ها و بار ها  و خونه ها مشغول نوشیدن و کشیدن و مالوندن و کردن هستن. من نه. زیر اون نور توی یکی از رستوران های شیک مشرف به خلیج از مدیر بزرگ تا راننده کامیون های شرکتی که توش کار میکنم لباس های شاد پوشیدن و یه نمه مست، از میون لبخند هاشون آروغ های گرون قیمت میزنن. من نه. دو سه باری چند تا فشفشه توی آسمون منفجر شد. هر بار برگشتم و به نوسان نور رو روی دیوار و سایه خودم نگاه کردم. کاش میتونستم اون چند ثانیه رو ثبت کنم. فضا آرومه. آخرین باری که متوجه آرامش فضا شدم من و ز توی بالکن نشسته بودیم. بهش گفتم خیلی عجیب آرومه. آروم نموند. فردا صبحش خبر زلزله رو که به ز دادم پرید و رادیو رو روشن کرد. مثل گزارش های خبری توی فیلم های ژانر بلایای طبیعی بود. گوینده با هیجان حرف میزد و سعی میکرد توی جمله های کوتاه و پربار همه ابعاد رو پوشش بده. ز زد زیر گریه و سعی کرد با خانواده ش تماس بگیره. گفتم بهشون تکست بده و با خودم فکر کردم این آدم چقدر احمقه. میگفتم. به آرامش مشکوکم.

+ نوشته شده در  شنبه بیست و هفتم آذر ۱۳۹۵ساعت 14:25  توسط M  | 

My individuality

هویت من کجاست؟ شخصیت من، فردیت من کجاست؟ به جز ماشینی که توی گند و کثافت تونل میکنه و پیش میره چی هستم؟ ازم چی مونده؟ اصلا هیچوقت چیزی بوده که الان بخواد چیزی ازش مونده باشه؟ 

دو هفته پیش موقع برگشت. اسکله. چیزی که استیو به ز گفت. کامل نشنیدم. دوست دارم زمانو برگردونم عقب، صدای بادو خفه کنم و جمله ش رو کامل بشنوم. 

+ نوشته شده در  جمعه پنجم آذر ۱۳۹۵ساعت 13:42  توسط M  | 

Life journey

خوب نیستم. صبح رفتم دوچرخه بخرم و بد جور خورد توی ذوقم. ذهنم هم همچنان درگیر است. فکر میکنم بیشتر درگیر ز. جایگاهش توی ذهنم کاملا عوض شده ولی همچنان مشغولش هستم. حالا توی حوزه دیگری. لایف جرنی. دوست دارم دفعه دیگه که به لایف جرنیش اشاره کرد بگم لوله کن اون جرنی تو. همینطور دو نوبت مدیتیشن روزانه ت رو.  بوی خودخواهی خام و بیشعوریت محله رو برداشته. 

میبینید؟ سقوط تدریجی. حرکت روی طیف از سفید به سیاه.

+ نوشته شده در  پنجشنبه چهارم آذر ۱۳۹۵ساعت 10:53  توسط M  | 

خوب نیستم. صبح رفتم دوچرخه بخرم و بد جور خورد توی ذوقم. ذهنم هم همچنان درگیر است. فکر میکنم بیشتر درگیر ز. جایگاهش توی ذهنم کاملا عوض شده ولی همچنان مشغولش هستم. حالا توی حوزه دیگری. لایف جرنی. دوست دارم دفعه دیگه که به لایف جرنیش اشاره کرد بگم لوله کن اون جرنی تو. همینطور دو نوبت مدیتیشن روزانه ت رو.  بوی خودخواهی خام و بیشعوریت محله رو برداشته. 

میبینید؟ سقوط تدریجی. حرکت روی طیف از سفید به سیاه.

+ نوشته شده در  پنجشنبه چهارم آذر ۱۳۹۵ساعت 10:52  توسط M  | 

حال و روزم زار است. هفته ای که گذشت وضعیتم مصداق بارز حالتی بود که با عنوان "خود درگیری" شناخته میشود.  هر خیالبافی، هر جریان ذهنی، به سمت درگیری و تنش و فاجعه پیش میرود. درست که همه اش در ذهنم است ولی سهم منصفانه ای از آن به مغز فیزیکی ام منتقل میشود که نتیجه اش سست شدن ستون های آرامش و سلامت روانی ام است. دیروز فکر کردم احتمالا همه اینها به خاطر سقوط سطح سروتونین خونم باشد. بعد از آن روز کذایی فعالیت فیزیکی چندانی نداشته ام و در عوض تا بخواهی در میدان اعصاب و روان ضربه فنی شده ام. این شد که صبح رفتم بدوم. همان جای همیشگی. تقریبا دور است، ولی چون به خانه قبلی نزدیک است با آن اخت شده ام. البته با توجه به فاکتور های مورد توجه من واقعا جای درجه یکی است. جاده خاکی همیشه مرطوب میان بیشه ای متراکم از درخت های بومی، ساکت و بدون صدای خیابان و اتوبان در بکگراند، و هر از گاهی سگ هایی که صاحب هایشان را ول میکنند و چند ثانیه ای با من همقدم میشوند. تقریبا یک ماه پیش بود. شش دور دویده بودم و روی تی شرتم لکه های بزرگ عرق بود. این حالت را دوست دارم چون من را یاد اولین سکانس سکوت بره ها می اندازد. یک زن وسط مسیر ایستاده بود. تقریبا چهل ساله با لباس سیاه. گفت خیلی فیت هستی. تشکر کردم. از دویدن های بودم. این حالتی است که ریتم تنفس و تپش قلب و توزیع خون بین اندام هایت به ثبات میرسد و با وضعیت دویدنت تنظیم میشود. واضح است که در این حالت مغز آنقدر خون نمیگیرد که تحلیل های مخرب و خیالپردازی های همیشگی اش را بکند و این یعنی چاره ای نداری جز اینکه تسلیم لحظه شوی. لحظه لخت و خالص بدون هیچ فکری. زن گفت امروز چقدر میدوی؟ گفتم قرار است که فلان قدر بدم. باز هم تعریف و تشویق کرد و بعدزمین بازی بچه ها را نشان داد و گفت باید برود پیش پسر. زانویم درد گرفت و دو دور دیگر بیشتر نتوانستم بدوم و بعد مغزم دوباره جیره خونش را دریافت کرد. قضیه چه بود؟  پسرش را ول کرده بود صد متر آمده بود و سر راه من کمین کرده بود که بگوید خیلی خفنم؟ اصلا چرا برایش اهمیتی داشت؟ هیکل خودش که به دونده ها نمیخورد. یا شاید کل قضیه توی سرم اتفاق افتاده بود. شیزوفرنی سلام. در وضعیت تنهایی و خلا رابطه هر پیشامد، رویارویی، یا حتی برنامه بالقوه ای که شامل رگه ای از حضور جنس مخالف باشد حول محور جنس میگردد. وضعیت رقت انگیز و آزار دهنده ای است و بدتر اینکه کاملا به آن اشراف داری و ساز و کارش را میدانی ولی راه خروجی از آن نمیبینی. هر چه. دیروز دو دور دویدم و حالم را تا حد زیادی خوب کرد. چیزی که حالم را خیلی بهتر کرد تکستی بود که شب از ش گرفتم. گفت بیا و به ما سر بزن. این چیز عجیبی است. فکر میکردم برای ش تمام شده ام. از طرف دیگر تجربه ثابت کرده که آدم نامرئی ای هستم، به جز وقت هایی که قابلیت استفاده به عنوان ابزار، حل المسائل، یا گوشت قربانی را دارم. ذهنم گشت و سر نخ را پیدا کرد. نزدیک کریسمس است. پارسال برای ن هدیه کریسمس گرفتم و چند وقت پیش هم موقع خدا حافظی با ش مقداری پول او داده بودم که با معیار های اینجا خیلی دست و دل بازانه به شمار می آید. این بار نباید نم پس بدهم. 

+ نوشته شده در  سه شنبه دوم آذر ۱۳۹۵ساعت 10:55  توسط M  |