در-گذشته
پ.ن. مرد هاي قبيله من به ريسک پذيري معروف نيستن.
پ.ن. مرد هاي قبيله من به ريسک پذيري معروف نيستن.
سر درد دارم. مثل بیشتر آدم هایی که اینجا کار میکنند. به خاطر استارت خوردن فرمایشی و نمایشی پالایشگاهی که چند کیلومتر آنطرف تر است. شعله های چند ده متری دو فلر (مشعل) که شب و روز همه گازی که از سکو های دریایی می آید را میسوزانند و به لطف باد بیشتر وقت ها دودشان مثل غول چراغ جادو به طرف ما لم داده است. سر درد من قبل از ظهر شروع میشود. مانع خواب بعد از ناهارم میشود و حوالی عصر به اوج میرسد. بعد از کار که خودم را در اتاقم حبس میکنم کم کم رو به ارام شدن میرود. با این حال تا آخر شب با من است.
دارم سعی میکنم توی اتاق گیاهی پرورش بدهم. اسمش پوتوس است. الان برگشتم و اسمش را از روی در اتاق نگاه کردم که اشتباه ننویسم. دلیل اینکه اسمش آنجاست، این است که احتمالاجان گرفتن پوتوس شدیدن به نور وابسته است- برعکس من که فضاهای سربسته را تاریک دوست دارم-، پس این کار را کرده ام که صبح و بعد از ظهر موقع بیرون رفتن یادم بماند پرده اتاق را بالا بکشم تا پوتوس نور ببیند. من موجود فراموش کاری هستم. پوتوس صرفن یک شاخه پیچ خورده و آویزان با چند برگ از پوتوس بزرگ و سر حال داخل کانکس است. پوتوس تا اطلاع ثانوی در آب زندگی خواهد کرد. پوتوس باید برای من اکسیژن بسازد و هوا را از آلودگی ها پاک کند. به نظرم در این چند روز کمی رنگ و رو پریده شده. امیدوارم زنده بماند.
خواستم فیلم خوب ببینم ولی این درد حوصله ای برایم باقی نگذاشته. پس انتخاب نهایی پارانرمال اکتیویتی سه بود. همیشه گفته ام فیلم وحشتناک فیلمی است که ترس آدم بعد از تمام شدنش تازه اوج بگیرد. این هم از همانها بود. تقریبن. فیلمی کم هزینه، دارای کمترین صحنه های خشن، و آبستن ترس های ماندگار. مثل همان بلر ویچ پراجکت خودمان که هم پدر و هم مادر سری پارانرمال اکتیویتی است. البته این یکی ازالمان های کلیشه ای ژانر وحشت بی بهره هم نبود. فیلم را با چراغ روشن دیدم و تمام مدت به کمک انعکاس صفحه مانیتور مراقب پشت سرم بودم. سینما تک قلهک اگر پارانرمال اکتیویتی یا بلر ویچ پراجکت گذاشت بروید. با دوستتان هم بروید.
امروز رزومه ام را به روز کردم و برای یکی دو جا فرستادم. به استعفا و حالت های بعد از آن هم فکر کردم. اینجا دیگر جای ماندن نیست. حد اقل نه با این حقوق.
این متن فردا صبح پست خواهد شد.
پ.ن. الان فردا صبح است. یادم رفته پرده را بالا بکشم.
پوتوس نور ندارد.
آیلتس شدم هفت و نیم. این یعنی یه قدم بزرگ به جلو. یعنی برداشته شدن یه بار بزرگ از دوشم. و یعنی من خیلی خودمو دست کم میگیرم.
نمره ها رو خوندم. اول یه دور سریع. بعد از راست به چپ و از چپ به راست. مطمئن شدم خوبن. همه اینا یه ثانیه شد. رفتم بالای صفحه اسممو دیدم. باز فکرکردم. دنبال یه اشکال گشتم. نبود.
خم شدم و یه داد پیروزی سردادم. البته بدون صدا. چند دقیقه توی کانکس راه رفتم تا هیجانم تا سطح نرمال اومد پایین. شکسته شدن شاخ غول رو با اس ام اس به دو سه تا دوست خبر دادم.
تایم کار تموم شد. باید جشن میگرفتم. حالت ایده آل این بود که برم توی یه پاب دنج پشت بار بشینم و یه تورنمنت از لیوان های نیم لیتری آبجو داشته باشم. چیت-چت گهگاه با بارتندر و ضرب گرفتن با موزیک کانتری هم در کنارش. بعدش هم باد کرده و افتان و خیزان تا خونه قدم بزنم. اما اینجا؟ اونم وسط این بیابون؟ هه.
یه جایی تو بیگ بنگ تئوری شلدون خوشحاله و میخواد به خودش حال بده، سریال (کورن فلکس) صبحانه اش رو از نوع کم فیبر انتخاب میکنه. نهایتن حالی که من تونستم به خودم بدم هم از همین جنس بود. زودتر رفتم برای شام. غذام رو کامل (نه مثل هر شب نصفه) خوردم. برگشتم اتاق و با شکم پر خوابیدم. یعنی سعی کردم بخوابم. حذف شدن مسواک و ورزش و دوش و اقدامات اصلاحی دیگه هم از تغییر های شادی آور های امشب بودن.
باز هم صبح و خلوت من و صدای ژنراتور توی بکگراند
سعی میکنم صاف بشینم و وقتم رو به کار مثبتی بزنم. چند پاراگراف از یک مقاله در باره هواپیما ربایی میخوانم، دو تا ویدئو موزیک میبینم، دو صفحه جزوه میخوانم، دو تا و نصفی ترک موزیک گوش میکنم. هر حرکتی بیش از حد از من انرژی میبرد. مثل اینه که برای حرکت دادن چند سانتی انگشتم روی تاچ پد باید نیم ساعت با یک اپراتور حرف بزنم و متقاعدش کنم.
ژنراتور از کار می افتد و صدای کوبیده شدن پتک یک کارگر روی قالب های بتن ریزی بر فضا مسلط میشود. چه تسلط آزار دهنده و تمرکز زدایی! ویدئویی دارم بیست و سه دقیقه ای از یکی از کنسرت های کیوسک که از بی بی سی کپچر کردم. پلی اش میکنم. نمونه نزدیک به ایده آلی است از یک کنسرت راک جمع و جور، از لحاظ آدمها، ساز ها، محتوا و بالکل فضای حاکم. حالم را بهتر میکند و بعد از گوش دادن دو تا از ترانه هاش تصمیم میگیرم که این لحظه را ثبت کنم. پیشاپیش متاسفم به خاطر وقت با ارزشتان
صبح است. نشسته ام روی صندلی، خم شده ام به جلو، روی هیتر، و با موبایلم وبلاگ میخوانم. لذت بخش است. آن ور لپتابمم دارد دنگ شو میخواند. چهار تا ترک آخر آلبوم شیراز 40 ساله. نوازنده ترومپت صرفن میخواهد صدای سازش را ول بدهد، وکالیست هم علاقه خنده داری به نمایش دادن پیچ و تاب صدایش زیرش دارد و درامر میخواهد ثابت کند سازش صدای بلند تری دارد. در کل روی اعصاب است. خوشبختانه به استفاده از کلید های میانبر -مخصوصن گلوبال هایشان- اعتقاد اصیلی دارم و با یک فشار کوچک روی کلید اف-1 این فاجعه صوتی متوقف میشود. کان لم یکن شیئا مذکورا(البته دنگ شو کار های خیلی خوبی هم دارد و من هم در موسیقی ادعایی ندارم). چرا اف-1؟ چون دم دست است و گشتن نمیخواهد و از طرفی آنقدر بزرگ شده ام که از هیچ برنامه ای در مورد خودش کمک نخواهم.
این گوش من هم شده قضیه... از همان قضیه هایی که پرونده شان بسته نمیشود. مثل فتنه هشتاد و هشت خودمان. بعد از سه بار پیش متخصص رفتن هنوز هم نمیشود رهایش کرد. خارش و درد و حس های پارازیت وار دیگر می آیند. باید آدامس و الکل بوریکه ام همیشه دم دست باشد.
تقریبن شش ماه شده که استخر نرفته ام و روز به روز بیشتر دلتنگ شنا میشوم. من باید زیرآب سر بخورم و چیزی نشنوم جز صدای حباب های هوا و کشیده شدن آب روی پوستم و تق تق گهگاه مفصل هایم. دنیای من دنیای زیر آب است. حتی رینگ تون موبایلم هم صدای سونار زیردریایی است: بیپ...بیییییییییییپ... بیپ...بیییییییییییپ... بیپ...بیییییییییییپ....
امروز روز مهمی است. یعنی میتواند باشد. میتواند چیزهایی را مشخص کند که فضا را به کلی عوض و معادلات زندگی ما را تا حد زیادی دگرگون کنند. فردا هم روز مهم دیگری است برای من.
فیسبوک پر است از استاتوس های متاثر از برف. احساس دوری و جا ماندگی میکنم. اینجا هم هوا سرد است. ولی صرفن سرد است. مسئله اینجاست که اگر خانه بودم اوضاع چقدر فرق میکرد؟
با ا داشتیم کارگر جنوبی را می آمدیم بالا. صحبت دراگ و این جور چیز ها بود. از علاقه اش به تجربه ال-اس-دی گفت. من هم گفتم دوست دارم وید امتحان کنم. ولی تا حالا توی جمعی که این کاره باشند نبوده ام. گفت پس تا حالا توی هیچ جمعی نبوده ای. درست میگفت.
صبح است. سرد است. صدای ژنراتور و بلبل خرما می آید. یک نفتکش روی خط افق است، و من ...
خوبم.
یک جایی توی فلان فیلم/کتاب/ ... هست که فلان میشود و فلانی فلان کار را میکند/فلان چیز را میگوید. حالا من هم فلان و فلان و الخ
این قرینه یابی/سازی از زندگی در آثار هنری یکی از قالب های پر طرفدار در وبلاگ نویسی است. لذت بخش برای نویسنده و خواننده، هر دوگروه. قالب رایج دیگر هم پیدا کردن قرینه های خارجی برای احوالات درونی است. مثل این پست خودم.
حالا منظور؟ هیچی. اینکه در نوشتن این جور پست ها روی خودم بنندم. دیروز چند پست وبلاگ معروفی را برای اولین بار مرور کردم و شرم کردم از خودم و نشته هایم و فاصله فزاینده ای که از کلمه ها گرفته ام.
در هر حال، نباید منتظر پیشرفتی بود
شبه و از بلندی صدای تلویزیون و صدای آدم ها عاصی ام. به نظر میاد عاملی هست که باعث کاهش شدید قدرت شنوایی اطرافیانم یا افزایش شدید قدرت شنوایی من شده. دنبال گوشه های ساکت میگردم. گوشه ها ساکت تر هستن چون فاصله بیشتری رو از منبع صدا فراهم میکنن.
شبه و فردا صبح بر میگردم جنوب. خوشحالم. به خاطر آرامش و حریم خصوصی که اونجا دارم و به خاطر پاداشی که وعده اش رو به خودم دادم. پاداش برای چند هفته "خوب" بودن. واقعن من چند هفته خوب بودم؟ نمیدونم. خلافش رو یادم نمیاد. در هر صورت بهتره سخت نگیریم و زیاد منفی نباشیم. مهم اینه که خسته شدم. مثل آدم فلجی که تازه راه رفتن رو از سر گرفته و بعد از کلی سکندری خوردن تونسته چندین قدم راه بره. جایزه اش اینه که بشینه و استراحتی بکنه. و اما من، میرم و ولو میشم روی تخت و اتاق رو با حد اقل نور روشن میکنم و تلخ ترین موزیک هایی که دارم رو پلی میکنم. قر و قاطی. نامجو و کیوسک و پاکزاد و نجفی و پینک فلوید و کش و دیلن و دکلمه های شاملو و چه و چه. گوش میکنم و غرق لذت و گه میشم. نهایتن توی گره خورده ترین و تار ترین حالت ممکن میخوابم، در حالی که ذهنم زیر یه پتوی خاکستری ضخیم و سنگین آروم گرفته و بزرگترین آرزوم اینه که فردا صبحی در کار نباشه. نه برای من و نه برای هیچکس دیگه
ساعت هفت-هشت شب. ولگردی توی ولیعصر. هوای بارونی. آسمون روشن. همه چیز خوب. من توی صلح با همه چیز. حتی آب بارونی که کاپشنم رو رد کرده و از بازو تا مچم سرازیر میشه. میشه بزاری قطره های بارون توی چشمات بمونن تا دنیا رو تار ببینی. تیغه های نور رو ببینی که از هر نقطه روشنی رشد میکنن و میچرخن.
اینجا دو دو تا واقعن چهار تا میشه. حتی یه کم بیشتر.
استرس. اين بزرگترين ليبل شيراز توي آرشيو ذهن من خواهد بود. استرس و خشک شدن دهن و قطع بودن آب سرد کن.
صداي پرنده ها. همين الان که توي اين ساندويچي چرک و کلاسيک نشستم و منتظرم دو تا همبرگرم آماده بشن. بيرون ساندويچي چند تا قفس از درختها آويزونن و پرنده هاي توشون در حال بپر بپر کردن و خوندن ان. خيلي وقت بود که هوس همبرگر کرده بودم. همبرگر خوب. اميدوارم خوب باشن اينها.
چرا اينجا؟ چون نزديک هتله. بين بقيه هتل ها و مسافر خونه هاي احتمالن ارزون قيمت و رديف مغازه هاي مکانيکي و لوازم يدکي ماشين و موتور با کرکره هاي پايين. البته اينجا بورس سيگار و قليون و لوازن مربوطه هم هست که ظاهرن همين الان پيک فعاليتشونه. خيابون بوي روغن سوخته ميده. نميده. ولي توي ذهن من ميده. معلومه که يه فست فود تميز تر و امروزي تر با در و ديوار زرد و قرمز رو ترجيح ميدادم. ولي نميتونم. همونطور که نميتونم برم حافظيه و باغ ارم و چي و چي. نه نتونستن فيزيکي. که قهرمان جهت يابي و نقشه خوني و پيدا کردن مقصدم. ولي تنهايي نميشه. حد اقل الان. و اين خيلي غمگينه.
چند دقيقه قبل زنگ زدم به ب. بلکه حال و حواي،خودم هم عوض شه. ميگه پدرش رو عمل کردن. تومور مغزي. حالا هم پرتو و شيمي درماني. گريه اش ميگيره. هنگ ميکنم. نميدونم چي بگم. ياد پدر خودم ميفتم و آزمايشي که دو هفته ديگه جوابش آماده ميشه. حال و هوام عوض ميشه.
همبرگرام آماده شدن. حتي يادم رفت بگم گوجه نزاره. پرنده ها خوشحالن.
پ.ن. باغ ارم رو دیدمو خوشم اومد. ترکیب موزاییک های خسته و برگ های خشک با هوایی که سرمای ملسی داشت ارضا کننده بود
پ.ن.2. پدر ب همون شب تموم کرد