اینجا ﻣﻴﺘﻮﺍﻧﻲ ﺩﻧﺪﺍﻥ ﻫﺎﻳﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﻢ ﺑﻔﺸﺎﺭﻱ ﻭ ﻏﺮﺵ ﺍﺕ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺻﺪﺍﻱ ﺩﻳﺰﻝ ژنراﺗﻮﺭ گم ﻛﻨﻲ. ﻭﻟﻲ ﻫﻮﺍﻱ اینجا، ﻓﻀﺎﻱ ﺍﻳﻨﺠﺎ، چیزی ﻛﻢ ﺩﺍﺭﺩ. ﻫﻤﺎﻥ ﻣﻮﺟﻬﺎﻱ ﺍﺭﻏﻮﺍﻧﻲ ﻭ ﺑﻨﻔﺸﻲ ﻛﻪ ﺑﺎﻳﺪ ﺩﺭ ﻫﻮﺍ ﺑﺎﺷﻨﺪ ﺗﺎ ﺟﺎﻱ ﻋﺼﺒﻴﺖ ﻣﻮقتا ﺗﺨﻠﻴﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﺕ ﺭﺍ بگیرند.
ژیوار عزیز
بدان که روز های خوبی را نمیگذرانم
حالا تنها بودن غیر فیزیکی. باز هم قضیه همین است.
"میم! تو پسر ما هستی. روز های سختی ات دیگر تمام شده اند. از امروز می آیی و پیش ما زندگی میکنی. و برای جبران شدن سختی های این سال ها، به سن یک سالگی بر میگردی."
و من در کشوری خوب، در شهر و محله ای خوب و در خانواده ای خوب دوباره بزرگ خواهم شد. محبت خواهم دید و محبت کردن را خواهم آموخت. با شادی آشنا خواهم بود، و با هر قدم به هدف هایم نزدیکتر خواهم شد.
قبل از آمدن به فکر سفری یکی دو روزه به شمال بودم. همان بابلسر همیشگی، به خاطر آشنا بودنش. و البته رفت با قطار. ولی نمیدانم چی شد. خودم رو درگیر این کار های مسخره کردم. گواهینامه واقعن هیچ ضرورتی نداشت. حالا که از کمی فاصله میبینم، یک جور مازوخیسم ناخود آگاه بود.
فردا به کوه میزنم. تنها. به جهنم که دستم درد میکند و توی آتل است و به جهنم که شاید فردا را برای مصاحبه کار جدید که یک ماه است منتطرش هستم ست کنند و به جهنم که قلب مادرم را شکسته ام.
گفتم "کلیدو بدید منم برم شمال". لحنم طوری بود که میشد آن را به شوخی گرفت. یکی در آمد گفت که "تو میری به هم میریزی نمیتونی مرتب کنی. اونجا یه چک لیستی هست که قبل از بیرون رفتن همه مواردش باید انجام بشن". دز مسخره گی رو بالا بردم و یه کمی هم تحقیر اضافه کردم و شروع کردم به گفتن آیتمهای چک لیست کذایی:"سطل آشغال خالی شود، کنتور برق قطع شود، در قفل شود، ...".گفت "پس بلدی". هیچی نگفتم. بعد تر گفت "هر وقت خواستی بری قبل ترش بگو". باز هم هیچی نگفتم. همین که بفهمند من هم بدم نمی آد از آنجا بودن.
***
مدتیه دیگه هیچ خوردنی ای ارضام نمیکنه. واسه هیچ خوراکی ای له له نمیزنم. به جز مایعات خنک. یکی دو بار رفتم توی سوپر، فهمیدم دنبال باواریا هستم. باواریایی که همراه شکستن یکی از تابو هام بود، باواریایی که توی ذهن یه دوست نزدیک با اسم من تگ شده.
*امین منصوری- داف و دیوانه
زد: شهداد؟ کی؟ کجا؟ بلیطش چی؟
زدم: حسن روحانی. آخونده. استادیوم شیرودی. فیری
زد: خاک تو سر من. قربونت دوستان به جای ما
زدم: بیا بریم. سانتا مهربونه ها
دیروز گفن تو واقعن میخواستی بری؟ گفتم آره خوب. 88 رفتم آزادی خوب بود. گفت اینا که اونا نیستن. گفتم به هر حال همون فازن. بعد مهم اینه که اونجا آدم هست. همرنگ شدن هست. من الان لازم دارم آدم ببینم. گفت آخی. دلم برات سوخت. واقعن گفت. و دل خودم هم سوخت

بله. گوشه و کنار ذهن ها در هایی هستند که پشتشان جز سیاهی چیزی نیست. میدانی که نیست. این در ها را معمولن باز نمیکنیم.
در های دیگری هم هستند که احتمال دارد پشتشان سیاهی باشد. میتوانی باز کنی، و میتوانی نکنی. بستگی دارد به تیپ شخصیتی خودت. اینکه چقدر ریسک پذیری، چقدر خودت را درگیر سیاهی ها میکنی، چقدر مقاومی، چقدر دنبال چالش هستی...
من؟ من این در ها را باز نمیکنم. میگذارم بسته بمانند. البته تعدادشان کم هم نیست. اینکه رویکردم درست است یا نه، بستگی به معیار و تعریف خوبی و بدی دارد که ...
*تصویر: صحنه ای از فیلم The Matrix Revolutions
کاشکی حرف زدن مالیات داشت. حتی شده یه ذره. یه نقطه.
تاخیر یک ساعته ناراحتم نکرد. خوشحالم شدم حتی. چون کنار پنجره سمت چپ بودم و میتونستم غروب رو از اون بالا ببینم. فر د وری فرست تایم. بله. دیدم و اصلن چیز خاصی نبود. انگار کل ایران رفته زیر یه پتوی خاکستری و ضخیم از دود و غبار و طبیعتن من هم چیزی ندیدم جز محو شدن خورشید قرمز زیر این لایه چرک. بیریخت ترین غروب دنیا بود اصلن. به امید یه بار دیگه که هوای تمبز هم با زمان بندی خوب همراه باشه.
بعدن باید در باره رابطه خودم و بال بنویسم
ساعت چهار و نیم صبح راه افتاده اند و هنوز نرسیده اند. و من به فکر پس فردا هستم که مرخصی ام است و به شهر میرسم و نزدیکان جملگی در شمال به سر میبرند.
آخرین بار که کار بزرگی کردم سال 86 بود. درس خوندن برای کنکور ارشد. از اون به بعد همیشه خسته بودم. خسته درس و ترجمه و پروژه. خسته و بی حوصله. بی حوصلگی به جایی رسیده که حتی نمیخوام صدای کسیکه داره جواب سوال خودم میده رو بشنوم.
شیش سال استراحت کافیه. باید هم بکشم و یه قدم تعیین کننده دیگه بر دارم. سعی کردم. ولی نشد. نه تغییر دادن زنگ آلارم فایده داشته و نه نوشتن "میک ایت کانت" پایین لپتاپم و نه هر راهکار دیگه ای که شکست خورده و فراموش شده.
فعلن که وضع همینه. باشد که بهتر شود
منتظرم اتفاق بدی بیفته. نمیدونم چی و تو کدوم طرف زندگیم. شبها ولی، خوابها، موقعیت ها، نمیشه انکار کرد. خوب هستن. متمایل به ایده آل حتی. شاید سیستم من جوریه که سعی میکنه تلخی واقعیت رو با شیرینی خواب جبران کنه. شاید.
بروی حمام و آخر کار ببینی یادت رفته بطری آب معدنی را توی تشت آب گرم بگذاری و دلت نیاید مو هایت را با آب پر از جرم شیر آب بکشی و آب بطری را همانطور سرد -نه یخ نه حتی وواقعن سرد- روی یرت خالی کنی و فردا صبحش با گلودرد از خواب بیدار شوی و بدانی که این شروع سرما خوردگی است.
سر کار اجازه بگیری که بروی کمپ و استراحت کنی که بقیه هم مریض نشوند. به محض رسیدن بپری توی حمام که بهتر است الان دوش بگیرم که کولر میتواند ملایم تر کار کند. کارت که تمام شد در که به طور غریزی پشت سرت قفل کرده ای باز نشود.
ذهنت تصویر خانم جوان را به یاد بیاورد که به پشت توی وان پر از آب خوابیده و دستها و پاهایش (دستها از پشت) بسته شده اند و فقط پاهایش از آب بیرون هستند و وان نیمه پر است و شیر آب باز و دختر نمیتواند خودش را نجات بدهد و بعد از شدید ترین تکانهایی که میتواند به خودش بدهد بیهوش میشود و چند ثانیه بعد باز به هوش می آید و چند تکان دیگر و باز بیهوش میشود و باز به هوش می آید و باز از هوش میرود و دیگر حرکت نمیکند و میفهمی که مرده است.
نمیخواهی بمیری. نه اینطوری. نه الان. نمیخواهی دوباره تجربه نزدیک به مرگ داشته باشی و همه زندگی لعنتی ات را در یک لحظه ببینی. هوای حمام گرم و دم کرده است و فکر میکنی با کار کردن فن و خارج شدن هوا و جایگزین شدنش با بخار آب، تا سه چهار ساعت دیگر که هم اتاقی ات می آید دوام نمیآوری. از خفگی یا حمله قلبی. قلبت سینه ات را میکوبد. و بدنت بیشتر از عرق خیس است تا آب. دیوانه وار به وسط در لگد میزنی تا بین دو تا از پانل های عمودی وسط آن شکافی باز شود. سر شلنگ را درون شکاف گیر میدهی تا باز بماند. صورتت را به در میچسبانی و چند نفس عمیق از هوای خنک اتاق میکشی. یک ساعت طول میکشد تا با چوب لباسی که از دیوار حمام کنده ای بالای در را ریزریز بشکنی تا بتوانی دو تا از پانل ها از جای خود در بیاوری و از حمام خارج شوی.
بقیه اهل بیت ( خاله و پسر خاله) خوابن
من هستم، جناب گذشته م، جناب آینده م،و یه پشه که میخواد انتقام دوستشو ازم بگیره
جدا از جناب پشه، ما سه تا با هم یه جلسه تشکیل دادیم. مدتی بود منتظرش بودم. خونه خودم نمیشد.یه جای با اصالت تر لازمه برای دعوت کردن این حضرات. دور هم جمع شدیم ببینیم من اصلن تو این دنیا چه کاره م، چکار کردم، ، چکار میخوام بکنم. ولی تا همین لحظه هر سه تامون ساکت بودیم. فقط نشستیم و حضور همو حس کردیم. هیچکدوممون نمیخواد شروع کنه. انگار که همه میدونیم این یه چیزیه که واردش نشیم خیلی بهتره. گذشته نسبتن آرومه. یه وقار خاصی تو چهره شه. میدونه تو این جمع کمترین تقصیر رو دوششه. اگه چیزی نمیگه از بزرگواریشه. حتی میتونه لبخند بزنه، ولی برای رعایت حال ما دو تای دیگه نمیزنه. آینده اما، پریشونه. لبشو میجوه. گاهن تا جایی که میتونه انگشتای پاشو برعکس و به بالا خم میکنه. نگاهش توی یهناحیه ای بین زانو هاش تا یه کم جلوتر از پاهاش میچرخه. شرمنده ست. شرمنده چیزایی که میدونه، وشرمنده این سکوت. و من، مثل همیشه دنبال فهمیدن چرا هام. چرا اینجوری شد؟ از سقوط از کی شروع شد؟ اول فوق لیسانس؟ اول دانشگا؟ دبیرستان؟ دبستان؟ کودکستان؟ یا از همون لحظه تولد؟ دیگه چه اهمیتی داره؟ خستم. خستم. الان میفهمم نداشتن یه تکیه گاه تو بچگی چقدر برام سنگین تموم شده.پدر و مادری که همیشه بیشتر ازم میخواستن و میخواستن یه اژدها پرورش بدن. ولی اژدها کجا و این گربه سیاه و کثیف لرزون که به زور پشتشو صاف نگه داشته کجا؟
دستا. فقط دستا معلوم بودن. دستای من نبودن. دستای لرزون و مردد من نبودن. صدای من نبود. نیست. اشتبا نشده؟ یا شده؟ یا ...
پ.ن. از قدیم نوشته ها بود. پست اصلی نوشته شده در پنجشنبه بیست و هشتم مهر 1390 ساعت 4:40