سرریز های توله خرس

تا یادم نرفته، به دنبال خوندن یه پست خوب

از چشما میترسم. چشما دریچه هایی هستن که توی آدما رو نشون میدن. نه همه شون، بعضیاشون. این آدما خودشون میدونن. واسه همین از آی کانتکت فرار میکنن تا اونجا که بشه. منم همین جوریم. البته یه ترفندی هست. وقتی مجبوری، میتونی سمت راست یا چپ نقطه وسط چشمای مخاطبو نگا کنی. با دقت خیلی زیاد. مخاطبت فکر میکنه باهات آی کانتکت داره، ولی برای توخیلی سبک تره اینجوری

+ نوشته شده در  پنجشنبه سی ام خرداد ۱۳۹۲ساعت 9:25  توسط M  | 

The paper is accepted as submitted

اینم سهم من از شادی این روز ها

+ نوشته شده در  چهارشنبه بیست و نهم خرداد ۱۳۹۲ساعت 21:55  توسط M  | 

ﭼﻬﺎﺭﺩﻩ ﻗﺪﻡ

ژﻳﻮﺍر ﻋﺰﻳﺰ
ﻳﺎﺩﺕ می آﻳﺪ ﺭﻭﺯﻱ ﺭﺍ ﻛﻪ ﺍﺯ چهاﺭﺩﻩ ﻗﺪﻡ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩﻱ؟ آﻥ ﻗﺪﻡ ﻫﺎ ﺭﺍ ﻣﻴﺨواﻫﻢ
دقیقا ﻫﻤﺎﻥ چهاردﻩ ﺗﺎ ﺭﺍ. 
ﺍﻳﻨﺠﺎ ﺗﺎ ﺩﻟﺖ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ ﻗﺪﻡ ﻫﺴﺖ. ﻣﻴﺘﻮﺍﻧﻲ ﻗﺪﻡ  ﺑﺰﻧﻲ ﺗﺎ ﻛﺎﻧﺎﻝ ﻭ ﻓﻨﺲ ﻭ ﻟﻮﻟﻪ ﻭ چه ﻭ چه. هر چیزی جز دیوار آجری ای که قدمهای تو به آن ختم میشد. 

اینجا ﻣﻴﺘﻮﺍﻧﻲ ﺩﻧﺪﺍﻥ ﻫﺎﻳﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﻢ ﺑﻔﺸﺎﺭﻱ ﻭ ﻏﺮﺵ ﺍﺕ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺻﺪﺍﻱ ﺩﻳﺰﻝ ژنراﺗﻮﺭ گم ﻛﻨﻲ. ﻭﻟﻲ ﻫﻮﺍﻱ اینجا، ﻓﻀﺎﻱ ﺍﻳﻨﺠﺎ، چیزی ﻛﻢ ﺩﺍﺭﺩ. ﻫﻤﺎﻥ ﻣﻮﺟﻬﺎﻱ ﺍﺭﻏﻮﺍﻧﻲ ﻭ ﺑﻨﻔﺸﻲ ﻛﻪ ﺑﺎﻳﺪ ﺩﺭ ﻫﻮﺍ ﺑﺎﺷﻨﺪ ﺗﺎ ﺟﺎﻱ ﻋﺼﺒﻴﺖ ﻣﻮقتا ﺗﺨﻠﻴﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﺕ ﺭﺍ بگیرند.

ژیوار عزیز

بدان که روز های خوبی را نمیگذرانم


+ نوشته شده در  یکشنبه بیست و ششم خرداد ۱۳۹۲ساعت 14:57  توسط M  | 

group hug...

+ نوشته شده در  یکشنبه بیست و ششم خرداد ۱۳۹۲ساعت 0:38  توسط M  | 

ای خرس، تو را بال پریدن نیست، دریدن را بیاموز


+ نوشته شده در  جمعه بیست و چهارم خرداد ۱۳۹۲ساعت 0:14  توسط M  | 

"به همین زدوی؟" یا "وقتی با قدم زدن شبانه هم به جایی نمیرسی"

بیشتر وقتها دلم خواسته تنها باشم. تنهایی فیزیکی، مثل تنها ماندن در خانه. و وقتی موقعیتش پیش آمده، دیده ام که اشتباه میکرده ام. که آدمش نیستم. 

حالا تنها بودن غیر فیزیکی. باز هم قضیه همین است.

+ نوشته شده در  پنجشنبه بیست و سوم خرداد ۱۳۹۲ساعت 23:46  توسط M  | 

daydreaming at the age of twenty seven

یک روزی، که به اندازه کافی نزدیک است، خانم و آقایی را میبینم. به من خواهند گفت:

"میم! تو پسر ما هستی. روز های سختی ات دیگر تمام شده اند. از امروز می آیی و پیش ما زندگی میکنی. و برای جبران شدن سختی های این سال ها، به سن یک سالگی بر میگردی."

و من در کشوری خوب، در شهر و محله ای خوب و در خانواده ای خوب دوباره بزرگ خواهم شد. محبت خواهم دید و محبت کردن را خواهم آموخت. با شادی آشنا خواهم بود، و با هر قدم به هدف هایم نزدیکتر خواهم شد.


+ نوشته شده در  پنجشنبه بیست و سوم خرداد ۱۳۹۲ساعت 1:0  توسط M  | 

"جای تو هم اینجا نیست" یا "ایزی لیل بادی"

سگ مغلوب سرش را پایین انداخته بود و پایین می آمد. کنار گوش چپش دریده شده بود. یک زخم بزرگ و تازه ولی بدون خونریزی. نر پیروز چند متر بالاتر ایستاده بود. با خشم پارس میکرد و جهت سرش به سمت سگ زخمی بود. ماده سگ و توله اش کنارش ایستاده بودند. وقتی بازنده به اندازه کافی دور شد، سگ پیروز رویش را برگرداند. رویش را برگرداند. رویش را برگرداند و مشغول لیسیدن لای پاهای ماده سگ شد.

+ نوشته شده در  پنجشنبه بیست و سوم خرداد ۱۳۹۲ساعت 0:23  توسط M  | 

ﻧﻘﻄﻪ ﺑﺪﻭﻥ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ؟ ﺳﺎﻟﻬﺎﺳﺖ ﻛﻪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺍﻡ

+ نوشته شده در  سه شنبه بیست و یکم خرداد ۱۳۹۲ساعت 23:40  توسط M  | 

"آن لحظه که صدای ساز برای گریه پا میدهد*" یا "مگی مگی، من چه مرگمه؟"

خسته ام. چهار روز از "رست" یک هفته ای ام رفته و من چه کار کرده ام؟ مدرک موقتم را از دانشگاه گرفتم، دو تا حساب بانکی جدید باز کردم، کار های تعویض گواهینامه ای که پشتوانه کمتر از نیم ساعت رانندگی ام بوده را انجام داده ام، مین برد کامپیوتر خاله ام را داده ام برای تعمیر، و البته یک متخصص ارتوپد را دیده ام.

قبل از  آمدن به فکر سفری یکی دو روزه به شمال بودم. همان بابلسر همیشگی، به خاطر آشنا بودنش. و البته رفت با قطار. ولی نمیدانم چی شد. خودم رو درگیر این کار های مسخره کردم. گواهینامه واقعن هیچ ضرورتی نداشت. حالا که از کمی فاصله میبینم، یک جور مازوخیسم ناخود آگاه بود. 

فردا به کوه میزنم. تنها. به جهنم که دستم درد میکند و توی آتل است و به جهنم که شاید فردا را برای مصاحبه کار جدید که یک ماه است منتطرش هستم ست کنند و به جهنم که قلب مادرم را شکسته ام.

گفتم "کلیدو بدید منم برم شمال". لحنم طوری بود که میشد آن را به شوخی گرفت. یکی در آمد گفت که "تو میری به هم میریزی نمیتونی مرتب کنی. اونجا یه چک لیستی هست که قبل از بیرون رفتن همه مواردش باید انجام بشن". دز مسخره گی رو بالا بردم و یه کمی هم تحقیر اضافه کردم و شروع کردم به گفتن آیتمهای چک لیست کذایی:"سطل آشغال خالی شود، کنتور برق قطع شود، در قفل شود، ...".گفت "پس بلدی". هیچی نگفتم. بعد تر گفت "هر وقت خواستی بری قبل ترش بگو". باز هم هیچی نگفتم. همین که بفهمند من هم بدم نمی آد از آنجا بودن.

***

مدتیه دیگه هیچ خوردنی ای ارضام نمیکنه. واسه هیچ خوراکی ای له له نمیزنم. به جز مایعات خنک. یکی دو بار رفتم توی سوپر، فهمیدم دنبال باواریا هستم. باواریایی که همراه شکستن یکی از تابو هام بود، باواریایی که توی ذهن یه دوست نزدیک با اسم من تگ شده. 

*امین منصوری- داف و دیوانه


+ نوشته شده در  سه شنبه بیست و یکم خرداد ۱۳۹۲ساعت 0:25  توسط M  | 

من، سانتا، و کلید تدبیر

زدم: فردا روحانی کنسرت داره. میای بریم؟

زد: شهداد؟ کی؟ کجا؟ بلیطش چی؟

زدم: حسن روحانی. آخونده. استادیوم شیرودی. فیری

زد: خاک تو سر من. قربونت دوستان به جای ما

زدم: بیا بریم. سانتا مهربونه ها

دیروز گفن تو واقعن میخواستی بری؟ گفتم آره خوب. 88 رفتم آزادی خوب بود. گفت اینا که اونا نیستن. گفتم به هر حال همون فازن. بعد مهم اینه که اونجا آدم هست. همرنگ شدن هست. من الان لازم دارم آدم ببینم. گفت آخی. دلم برات سوخت. واقعن گفت. و دل خودم هم سوخت

+ نوشته شده در  دوشنبه بیستم خرداد ۱۳۹۲ساعت 18:56  توسط M  | 

درهایی برای باز نشدن

بله. گوشه و کنار ذهن ها در هایی هستند که پشتشان جز سیاهی چیزی نیست. میدانی که نیست. این در ها را معمولن باز نمیکنیم. 

در های دیگری هم هستند که احتمال دارد پشتشان سیاهی باشد. میتوانی باز کنی، و میتوانی نکنی. بستگی دارد به تیپ شخصیتی خودت. اینکه چقدر ریسک پذیری، چقدر خودت را درگیر سیاهی ها میکنی، چقدر مقاومی، چقدر دنبال چالش هستی...

من؟ من این در ها را باز نمیکنم. میگذارم بسته بمانند. البته تعدادشان کم هم نیست. اینکه رویکردم درست است یا نه، بستگی به معیار و تعریف خوبی و بدی دارد که ...

*تصویر: صحنه ای از فیلم The Matrix Revolutions

+ نوشته شده در  شنبه هجدهم خرداد ۱۳۹۲ساعت 21:42  توسط M  | 

Sunset from 30000 feet altitude

مهم ترین عارضه جانبی که بستن آتل برای درد مچ دستم داشت این بود که توی این یک هفته مجبور شدم برای صدها نفر توضیح بدم که دستم چی شده و بعدش به دیدگاه ها و توصیه هاشون گوش جان بسپارم.

کاشکی حرف زدن مالیات داشت. حتی شده یه ذره. یه نقطه.

تاخیر یک ساعته ناراحتم نکرد. خوشحالم شدم حتی. چون کنار پنجره سمت چپ بودم و میتونستم غروب رو از اون بالا ببینم. فر د وری فرست تایم. بله. دیدم و اصلن چیز خاصی نبود. انگار کل ایران رفته زیر یه پتوی خاکستری و ضخیم از دود و غبار و طبیعتن من هم چیزی ندیدم جز محو شدن خورشید قرمز زیر این لایه چرک. بیریخت ترین غروب دنیا بود اصلن. به امید یه بار دیگه که هوای تمبز هم با زمان بندی خوب همراه باشه.

بعدن باید در باره رابطه خودم و بال بنویسم

+ نوشته شده در  جمعه هفدهم خرداد ۱۳۹۲ساعت 2:40  توسط M  | 

just dissolving in time...

+ نوشته شده در  سه شنبه چهاردهم خرداد ۱۳۹۲ساعت 23:49  توسط M  | 

آیم جاست ا میوزیک تریگیرد فریک

بله. هر چقدر هم چرت بنویسم، موسیقی است که نوشتنم را بر می انگیزد. این روز ها زیاد سمت موسیقی نمیروم، پس نوشته آنچنانی هم نیست. به همین سادگی

ساعت چهار و نیم صبح راه افتاده اند و هنوز نرسیده اند. و من به فکر پس فردا هستم که مرخصی ام است و به شهر میرسم و نزدیکان جملگی در شمال به سر میبرند. 

+ نوشته شده در  سه شنبه چهاردهم خرداد ۱۳۹۲ساعت 16:5  توسط M  | 

نوشتم. پاک شد. خلاصه اینکه خوابهایم روز به روز بیشتر به کارم و به محیط اینجا آغشته میشوند. خوب نیست.

+ نوشته شده در  سه شنبه چهاردهم خرداد ۱۳۹۲ساعت 15:8  توسط M  | 

سالهاست که قهرمانی نداشته ام

آخرین بار که کار بزرگی کردم سال 86 بود. درس خوندن برای کنکور ارشد. از اون به بعد همیشه خسته بودم. خسته درس و ترجمه و پروژه. خسته و بی حوصله. بی حوصلگی به جایی رسیده که حتی نمیخوام صدای کسیکه داره جواب سوال خودم میده رو بشنوم.

شیش سال استراحت کافیه. باید هم بکشم و یه قدم تعیین کننده دیگه بر دارم. سعی کردم. ولی نشد. نه تغییر دادن زنگ آلارم فایده داشته و نه نوشتن "میک ایت کانت" پایین لپتاپم و نه هر راهکار دیگه ای که شکست خورده و فراموش شده.

فعلن که وضع همینه. باشد که بهتر شود

+ نوشته شده در  یکشنبه دوازدهم خرداد ۱۳۹۲ساعت 16:50  توسط M  | 

It's been years since I've had a hero

+ نوشته شده در  شنبه یازدهم خرداد ۱۳۹۲ساعت 21:53  توسط M  | 

نوتهای این روز های من

یه چیزی مثل ملودی اول ترک No matter what از papa roach (از اینجا دستتون میاد چی میگم). با کیفیتی از جنس غم، شک، و اضطراب. سکون، یا آرامش قبل از طوفان.

منتظرم اتفاق بدی بیفته. نمیدونم چی و تو کدوم طرف زندگیم. شبها ولی، خوابها، موقعیت ها، نمیشه انکار کرد. خوب هستن. متمایل به ایده آل حتی. شاید سیستم من جوریه که سعی میکنه تلخی واقعیت رو با شیرینی خواب جبران کنه. شاید.



+ نوشته شده در  شنبه یازدهم خرداد ۱۳۹۲ساعت 18:47  توسط M  | 

ترد پارتی این اس لیکینگ

خلاصه اینکه خا  یه ما  لی سه رکن دارد. خا یه  مال  و خا  یه   دار و  ناظر بیرونی یا همان شخص ثالث. فرایند مذکور فقط از نگاه دسته آخر ناپسند است و دو دسته اول کمال لذت و بهره را میبرند.

+ نوشته شده در  سه شنبه هفتم خرداد ۱۳۹۲ساعت 14:56  توسط M  | 

escape artist drowns in bathtub practicing her act

بیش از یک هفته از شروع درد مچ دستت گذشته باشد، بدون هیچ بهبودی ای. دردی که احتمالن وقتی لپتاپ را ردی رختخوات گذاشته بودی و با ماوس کار میکردی ریشه گرفت.

بروی حمام و آخر کار ببینی یادت رفته بطری آب معدنی را توی تشت آب گرم بگذاری و دلت نیاید مو هایت را با آب پر از جرم شیر آب بکشی و آب بطری را همانطور سرد -نه یخ نه حتی وواقعن سرد- روی یرت خالی کنی و فردا صبحش با گلودرد از خواب بیدار شوی و بدانی که این شروع سرما خوردگی است. 

سر کار اجازه بگیری که بروی کمپ و استراحت کنی که بقیه هم مریض نشوند. به محض رسیدن بپری توی حمام که بهتر است الان دوش بگیرم که کولر میتواند ملایم تر کار کند. کارت که تمام شد در که به طور غریزی پشت سرت قفل کرده ای باز نشود. 

ذهنت تصویر خانم جوان را به یاد بیاورد که به پشت توی وان پر از آب خوابیده و دستها و پاهایش (دستها از پشت) بسته شده اند و فقط پاهایش از آب بیرون هستند و وان نیمه پر است و شیر آب باز و دختر نمیتواند خودش را نجات بدهد و بعد از شدید ترین تکانهایی که میتواند به خودش بدهد بیهوش میشود و چند ثانیه بعد باز به هوش می آید و چند تکان دیگر و باز بیهوش میشود و باز به هوش می آید و باز از هوش میرود و دیگر حرکت نمیکند و میفهمی که مرده است. 

نمیخواهی بمیری. نه اینطوری. نه الان. نمیخواهی دوباره تجربه نزدیک به مرگ داشته باشی و همه زندگی لعنتی ات را در یک لحظه ببینی. هوای حمام گرم و دم کرده است و فکر میکنی با کار کردن فن و خارج شدن هوا و جایگزین شدنش با بخار آب، تا سه چهار ساعت دیگر که هم اتاقی ات می آید دوام نمیآوری. از خفگی یا حمله قلبی. قلبت سینه ات را میکوبد. و بدنت بیشتر از عرق خیس است تا آب. دیوانه وار به وسط در لگد میزنی تا بین دو تا از پانل های عمودی وسط آن شکافی باز شود. سر شلنگ را درون شکاف گیر میدهی تا باز بماند. صورتت را به در میچسبانی و چند نفس عمیق از هوای خنک اتاق میکشی. یک ساعت طول میکشد تا با چوب لباسی که از دیوار حمام کنده ای بالای در را ریزریز بشکنی تا بتوانی دو تا از پانل ها از جای خود در بیاوری و از حمام خارج شوی.

+ نوشته شده در  دوشنبه ششم خرداد ۱۳۹۲ساعت 15:23  توسط M  | 

still think u gonna make it?

+ نوشته شده در  پنجشنبه دوم خرداد ۱۳۹۲ساعت 23:0  توسط M  | 

بدون عنوان

ساعت سه وپنجاه و چهار دقیقه (استناد به لپتاب)

بقیه اهل بیت ( خاله و پسر خاله) خوابن

من هستم، جناب گذشته م، جناب آینده م،و یه پشه که میخواد انتقام دوستشو ازم بگیره

جدا از جناب پشه، ما سه تا با هم یه جلسه تشکیل دادیم. مدتی بود منتظرش بودم. خونه خودم نمیشد.یه جای با اصالت تر لازمه برای دعوت کردن این حضرات. دور هم جمع شدیم ببینیم من اصلن تو این دنیا چه کاره م، چکار کردم، ، چکار میخوام بکنم. ولی تا همین لحظه هر سه تامون ساکت بودیم.  فقط نشستیم و حضور همو حس کردیم. هیچکدوممون نمیخواد شروع کنه. انگار که همه میدونیم این یه چیزیه که واردش نشیم خیلی بهتره. گذشته نسبتن آرومه. یه وقار خاصی تو چهره شه. میدونه تو این جمع کمترین تقصیر رو دوششه. اگه چیزی نمیگه از بزرگواریشه. حتی میتونه لبخند بزنه، ولی برای رعایت حال ما دو تای دیگه نمیزنه. آینده اما، پریشونه. لبشو میجوه. گاهن  تا جایی که میتونه انگشتای پاشو برعکس و  به بالا خم میکنه. نگاهش توی یهناحیه ای بین زانو هاش تا یه کم جلوتر از پاهاش میچرخه. شرمنده ست. شرمنده چیزایی که میدونه، وشرمنده این سکوت. و من، مثل همیشه دنبال فهمیدن چرا هام. چرا اینجوری شد؟ از سقوط از کی شروع شد؟ اول فوق لیسانس؟ اول دانشگا؟ دبیرستان؟ دبستان؟ کودکستان؟ یا از همون لحظه تولد؟ دیگه چه اهمیتی داره؟ خستم. خستم. الان میفهمم نداشتن یه تکیه گاه تو بچگی چقدر برام سنگین تموم شده.پدر و مادری که همیشه بیشتر ازم میخواستن و میخواستن یه اژدها پرورش بدن. ولی اژدها کجا و این گربه سیاه و کثیف لرزون که به زور پشتشو صاف نگه داشته  کجا؟ 

دستا. فقط دستا معلوم بودن. دستای من نبودن. دستای لرزون و مردد من نبودن. صدای من نبود. نیست. اشتبا نشده؟ یا شده؟ یا ...

پ.ن. از قدیم نوشته ها بود. پست اصلی نوشته شده در پنجشنبه بیست و هشتم مهر 1390 ساعت 4:40

+ نوشته شده در  پنجشنبه دوم خرداد ۱۳۹۲ساعت 17:16  توسط M  | 

" این سوال «که چی؟» رو بذار رو هر چیزی تو این زندگی و تماشا کن چطور همه چی پوچ میشه و دود میشه و به هوا میره. چطور قطارها از حرکت می‌ایستن وهواپیماها سقوط می‌کنن و صداها خاموش میشن. چطور باد همه چی در میره. فقط میشه یه جا از پرسیدن این سوال دست برداشت و ادای گول خوردن یا قانع شدن رو درآورد. یه جا مصالحه کرد."

یک سرخپوست خوب

+ نوشته شده در  چهارشنبه یکم خرداد ۱۳۹۲ساعت 9:16  توسط M  |