سرریز های توله خرس

ریسمون سیا سفید

وقتی سیاهیش طولانی و ادامه دار باشه، مثل یه طناب که یکی از رشته هاش سیاهه، چند ثانیه بیشتر لازم نیست که ذهنت بره پیداش کنه و بهت خبر بده. اصلن یه طرح تری دی از کل قضیه بهت میده. بگه بفرما. همینه. اصلن این خود خود طناب دارته. باهاش دوست شی بهتره. اصلن کلن بهتره. خیلی ناپلئون بناپارت وار که راحت تر شه. اینجام بگیر سنت هلن. هومممم؟

+ نوشته شده در  دوشنبه سی و یکم تیر ۱۳۹۲ساعت 23:30  توسط M  | 

پاورچین پاورچین رفت توی اتاق. از در که رفت تو نور مایلی رو دید که رفتاده بود روی دیوار. قالب پنجره رو گرفته بود. 

نور اتاق خواب همسایه ست از اون ور حیاط خلوت؟

نه. زیادی سفیده و اگه از اونجا بود میفتاد روی دیوار روبروی پنجره، نه اینجا.

فهمید. خواست مطمئن شه. خم شد و سرشو گرفت توی مسیر نور. از پنجره بیرونو نگا کرد. ماه بود. گرد و روشن. چند تا خاطره از راه رفتن زیر نور ماه کامل داشت. فردا شب میتونست خاطره جدیدی باشه. 

طی چند دقیقه بعد، بهتر دید که نباشه.

+ نوشته شده در  یکشنبه سی ام تیر ۱۳۹۲ساعت 0:55  توسط M  | 

نید اِ هِلی شات آو دی اُ-زی

آشفته ام. به طور مشخصی سر در گم هستم. یک هدف دارم و چند راه برای رسیدن. هر راه با سختی ها و چند راهی ها و پیچیدگی های خودش و من فقط تا پیچ اول هر کدام را میبینم و نه حتی یک قدم فراتر. نمیدانم انرژی ام را روی کدام خرج کنم که به موقع برسم، که به بن بست نخورم. 

چیزی که لازم دارم؟ یک عروج. بروم خودم و مارپیچی که تویش هستم را از بالا ببینم. یک خط بکشم از جایی که هستم تا خروجی. بعد باز خودم بشوم و همان راه را دنبال کنم، مطمئن از اینکه راه درست را میروم.

پ.ن. دیشب شاد بودم. بعد از مدت ها. شادی و خنده واقعی. قدردانم.

+ نوشته شده در  جمعه بیست و هشتم تیر ۱۳۹۲ساعت 12:5  توسط M  | 

home sweet home... یا "هشت روز آزادی"

پ.ن. شام ته چین و پشت بندشم چند تا پیراشکی. بعد یه ساعتی با بابا بشینی پای بی بی سی لایف ببینی.  همه آلارما رو دیزیبل کنی و بگیری بخوابی. بخوابی و کابوسم نبینی و صبح با صدای گنجیشکا و یاکریما بیدار شی و بکگراندم صدای شسته شدن ظرفا و بکگراند تر صدای ماشینا. اجباری به بلند شدن نیست. چند سانتی جابجا میشی و بالشتتو برمیگردونی و از خنکی ملایم شنگول میشی و چند دقیقه دیگه میخوابی.

صبحانه با نون سنگک. آآآآآه :)))



+ نوشته شده در  یکشنبه بیست و سوم تیر ۱۳۹۲ساعت 22:19  توسط M  | 

imprisoned to death یا "به عمق میریم"

بی حوصله ام. بیشتر طول روز حرف زدن حالم رو بد میکنه. گشنه و ضعیفم. یه وعده غذای روزانه رو با اکراه میخورم و بقیه روز رو با ساقه طلایی سرمیکنم که بهم الهام شده ساقه طلایی درمان منه و باید تا فردا شب خوب بشم وگرنه تو خونه نمیشه بگم مامان من یه "کاندیشن"ای دارم که نمیتونم غذا بخورم و کی میدونه هشت روز مراعات نکردن میتونه شروع چه شکنجه ای باشه... . هی یاد "هیمِن راث" میفتم توی گادفادر 2 و اینکه یه میلیون تا خرج چی کرده بود. 


بازم تصادف. ماشینی که داغون شده و همکاری که میلنگه و جای کمربند ایمنی روی تنش کبود شده. بچه ها من میرم شهر چند تا آدم ببینم کسی چیزی نمیخواد؟ و بنگ. به همین سادگی میتونه باشه. انگار توی این بیست و سه روز ها واقعن باید بیخیال دنیای بیرون شد. راهی که میمونه؟ بیشتر فرو رفتن توی خود و فکر و خیال و موزیک و سریال و فیلم...


+ نوشته شده در  شنبه بیست و دوم تیر ۱۳۹۲ساعت 13:32  توسط M  | 

just cover my eyes with your hand and I'll be calm as a farm

پ.ن. صبح که بیدار شد، اولین چیزی که حس کرد طعم خون ته گلوش بود. فکر کرد این میتونه همه سهمش از توحش باشه.

+ نوشته شده در  پنجشنبه بیستم تیر ۱۳۹۲ساعت 22:19  توسط M  | 

دو آی وانت تو ماچ؟

یه خونه باشه. یه خونه قدیمی نیمه ویرون از سنگ و چوب و آجر قرمز. یه گوشه ش یه نیمکت باشه. رو به دیوار. بشینیم رو نیمکته و خیلی محو علفی که لای سنگا زنندگی میکنه رو نگا کنیم و ذهنامونو همراه ذره های غباری که توی باریکه نوری که از سوراخ سقف میاد دیده میشن پرواز بدیم. بودن همو از نوسان ملایم شونه هامون که به هم چسبیده بفهمیم و گذشت زمانو از عوض شدن جای عنکبوت روی تارش. از اتاق بغل صدای باب دیلن بیاد. آروم و یه کم بم.

 

پ.ن. موزیک زمینه رو یه بار تحمل کنید دست کم. ارزششو داره. ارزش همه چیزو داره

 

+ نوشته شده در  پنجشنبه بیستم تیر ۱۳۹۲ساعت 7:26  توسط M  | 

AWESOME

بله. همین یک کلمه. با تلفظی که بیشتر هوای توی شش هامو خالی کنه. این میشد جواب من اگه کسی ازم میپرسید دیشب استخر چطور بود. که البته نپرسید.

چایی که هیچی، حتی یک لیوانم پیدا نشد توی دفتر. واسه همین بعد از تست دعوت پ به چایی رو قبول کردم. از سیاهکل پرسیدم و از کوهپایه و جنگلای بکر گفت و درختای بلند و صدای پرنده ها و اینکه بدون وسیله سخته و من بی صدا آه کشیدم.

دیشب "ترومن شو" رو دیدم. به یاد پر و بال در آوردنم. نجات دهنده گفته بود "ترومن نمیدونست وقتی از استودیو بره بیرون، وارد یه استودیوی بزرگتر شده". 

+ نوشته شده در  چهارشنبه نوزدهم تیر ۱۳۹۲ساعت 10:21  توسط M  | 

release hand break

یک- نمیدونم چی شد که بهتر دیدم خودم بشینم پشت فرمون تا هشتاد تا پله رو برم بالا. مسلط نیستم و به سرهنگ گفتم بیا رانندگیمو ببین یکم بخند. بیکار بود و اومد. بالا که رسیدیم گفت "ضمنن یادت رفت دستی رو بخوابونی"

دو- خوب نیستم و شک ندارم اشکال از خودمه. زیاد فکر میکنم به اینکه چاره چیه. ولی بی فایده ست. هر بار فکرم هزار شاخه میشه و هرز میره و کور میشه و گم میشه. میترسم وقتی خسته و شکسته به آخر خط رسیدم یکی پیدا شه که بگه ترمز دستیو نخوابوندی. کاش پیدا نشه.

سه- فنس بین ما و دریا کمتر از ده متر داره که کامل شه. دو سه شبه میرم کنار آب. هر بار سازم زیاد دووم نمیاره و تو رطوبت جهنمی اینجا خفه میشه. دیشب، با دیدن هیبت پشه ای که میخواست ایزار حفاریشو توی بازوم فرو کنه به حالت فرار برگشتم اتاق. فعلن بیخیال دریانشینی های شبانه و اهلی کردن ساز.

چهار- یک ماهی هست که دستم توی آتله. نه دو های شبانه، نه استخر، نه ماهیگیری که خودش احتمالن عامل مصیبت بود. فیزیکی یا ماورایی. هر چی. امشب میرم استخر. گور بابای دست و گلو. 

پنج- یکشنبه میرم مرخصی. یکشنبه میرم و دوشنبه تولد آبجی کوچیکه ست. دوست دارم کادو بدم بهش. ولی بلد نیستم.

شیش- هشتاد درصد موارد جنسی که فروشنده بهت ارائه میکنه چیزی که میخوای نیست. صبور باش. شامپو بجه جانسون هیچ ویتامین و پروتئینی نداره.


+ نوشته شده در  سه شنبه هجدهم تیر ۱۳۹۲ساعت 17:18  توسط M  | 

a tiny miny up

رئیس جدید پشتم در اومد. حس گالیله رو دارم وقتی آخر کار قاضی بهش گفت: "این مردمو ول کن. منم میدونم زمین گرده. برو خونه و یه دوش آب یرد بگیر."

+ نوشته شده در  دوشنبه هفدهم تیر ۱۳۹۲ساعت 17:54  توسط M  | 

my firiends all died in a plane crash*

دیگه نیستن. دنیای اونور، آدمای اونور، رابطه ها و ماجراها. همه گم شدن. و من خوشحالم؟ باید باشم. چون یه حجمی از پردازش بیکار شده و باید به زندگیم کمک کنه. ولی نه. چیزی که شده اینه که واقعیت کمرنگ شده، یا من کمرنگ شدم. سطح هوشیاریم اومده پایین. بیشتر طول روز. سوار ماشین که میشم دوست دارم دیگه پیاده نشم. بگیرم بخوابم همونجا. تو استفاده از کلمه ها صرفه جویی میکنم. لم میدم رو صندلیم. خمیازه روزی هزار تا. دنیام موج بر میداره تو یه لحظه و فکر میکنم مرحله بعد اینه که سقف 270 درجه دورم بچرخه و بعد پاهای آدما رو ببینم که دورم جمع میشن. ولی نمیشه. یه سناریو هست که من میرم دکتر ببینم چه مرگمه. جواب آزمایشا رو که میبینه میگه بگو یکی از بستگانت بیاد. میگم هر چی هست به خودم بگو و زندگیم آش دهن سوزی نبوده و نیست به هر حال. اونم میگه. میگه و من قانون خودمو توی ذهنم صد بار رونویسی میکنم که "آی رَدر دای این وان پیس" و میزنم به جاده و خط و نقطه میشم روی نقشه ها. 

* از ترانه ای با همین نام از آلبومی با همین نام از گروه ایندی Cocoon

+ نوشته شده در  یکشنبه شانزدهم تیر ۱۳۹۲ساعت 16:30  توسط M  | 

and that small red number was a door to the Hall of Lilies

راضی ام از نسبت عمق به سطح مطالعات واقعن ناچیزم. نشئگی خاص خودش را دارد.


پ.ن. بله. هر کسی ممکن است روزی کامنتی داشته باشد که دلش نیاید تاییدش کند. 

+ نوشته شده در  شنبه پانزدهم تیر ۱۳۹۲ساعت 17:25  توسط M  | 

حق هر کسیه که یه رویا داشته باشه. نه واسه آینده خودش، که برای گذشته ش. قبل از یکی از اون چندین دو راهی ای که رسوندنش به اینجا که الان هست. رویا برای لذت بردنه. نه برای زندگی کردن. رویا باید ایده آل باشه

از قدیمی ها- نوشته شده در یکشنبه سی ام مرداد 1390 ساعت 19:9

+ نوشته شده در  شنبه پانزدهم تیر ۱۳۹۲ساعت 14:53  توسط M  | 

برای بار هزارم

بله. واسه بار هزارم. ولی چی؟ هر چی هزار بار تکرار شد منطقی میشه؟ نه. بازم درد داره. چون من یه مدت طولانی به این آدم نزدیک بودم. خیلی. خیلی از "اولین ها" و خیلی از "تنها بار" های من تگ این آدمو داره. با اینکه میدونم، همونطور که میدونستم باید تموم شده. با اینکه حتی فکر برگشتنو نمیکنم. 

آره.خبر دار بودن از زجر کشیدنش درد داره. این که بدونی هر چیزی و هر اتفاقی توی اطرافش یه ضربه ست به کشتی شکسته ای که ازش مونده. 

کاشکی همون بار مرده بود. تصمیم خودش بود. چیزی به جز ادامه زجرو از دست نمیداد. خودشم همینو میگفت

+ نوشته شده در  جمعه چهاردهم تیر ۱۳۹۲ساعت 17:57  توسط M  | 

سامبادی سویچ می آف اِی سَپ

یکی دیگه از حقوق محقق نشده آدما داشتن یه دکمه خاموش/روشنه. من الان میخوام خاموش باشم.


پ.ن. گوگل ریدر هم تعطیل شد. برای همیشه. پذیرای پیشنهاد های انبوه پیگیران این خانه در زمینه انتخاب فید ریدر جدید هستم.

+ نوشته شده در  سه شنبه یازدهم تیر ۱۳۹۲ساعت 8:52  توسط M  | 

روزی روزگاری، جنوب

ساعت 8:15 

یه کابوی آشنا. همون اول شناختمش. نه از قیافه ش، که قیافه ها اصلن یادم نمیمونه. از پیرهنش. یه پیرهن طبیعتن آستین بلند و ضخیم نخی، که چیزی که متمایزش میکرد دو تا دایره سقید هم مرکز بود. درست جایی که قلب هست. یاد صحنه اعدام افتادم، و علامتی که روی قلب محکوم نصب میکنن که جوخه آتش اشتباهی چشم سوم رو هدف نگیره. 

بهش گفتم تو که چند روز پیشم فلان جا بودی. خراب کردی. چطور گذاشتن باز بیای؟ شاید کنسل شده باشی. ولی نشده بود. شانس آورده بود.

ساعت 10:00

بازم خراب کرد. بازم التماس و خدا و پیغمبر و چی و چی. ازش خواستم اصلن توی این فازا نره. گفتم با این متریال نمیتونی. این کاره نیستی.

 ساعت 10:40

باز اومد. خوشحال بود. گفت میرم فلان جا تست میدم مشغول میشم. چند کیلومتر اونورتر. اونجا میتونست. دست داد و رفت. چند دقیقه بعد دیدمش. چند صد متر دور تر. داشت میونبر میرفت. پیاده زده بود به چاک پر شیب تپه روبرو. مثل یه گاوچرون که داره میره دنبال سرنوشتش. خوشحال شدم. 

ساعت 10:50

گوشیو قطع کردم. گور بابای ماشین و راننده. گفتم حروم زاده. پیاده زدم به جاده. پشت به تپه ای که گاوچرون ازش رفته بود بالا.


+ نوشته شده در  دوشنبه دهم تیر ۱۳۹۲ساعت 17:36  توسط M  | 

وان شات

a و b و c میرن جنگ. b تازه دوماد بوده. اسیر میشن. سربازای دشمن روشون رولت روسی اجرا میکنن و شرط بندی میکنن. یه جا b باید بمیره که به خاطر بزدلیش نمیمیره. بعدش همه شون نجات پیدا میکنن. c لت و پار. a بر میگرده شهرشون. میبینه اوضا خوب نیست. c رو توی بیمارستان پیدا میکنه که نمیخواسته برگرده خونه. a بر میگرده و b رو پیدا میکنه. توی یه کلوپ رولت روسی. توی این مدت قهرمان اونجا شده بوده.نمیخواسته برگرده خونه. a برای اینکه b رو برگردونه، باهاش میشینه پشت میز رولت. aبرنده میشه. b میمیره. جنازه ش بر میگرده خونه. c هم بر میگرده خونه. a هم آروم میگیره.

***

همون جا که b نمیمیره، روند اتفاقا از مسیری که باید میرفته خارج میشه. آخر کار که b میمیره، همه چیز درست میشه.

ربطش؟...

+ نوشته شده در  یکشنبه نهم تیر ۱۳۹۲ساعت 16:0  توسط M  | 

بیگانه ای که من هستم

باید قبول کنیم تباهی رو، نا بودی رو، و حتمی بودنشون رو.باید یاد بگیریم که توی این دنیای نسبی، با نسبتها کنار بیایم. بله . نسبت ها. همه مثل همیم . همه  مون از یه سری فاکتور درست شدیم و فقط نسبتهای بین فلان فاکتور خودمون و یکی دیگه ست که تفاوت ایجاد میکنه. مثلا، فلانی تو حسابش 100 برابر من پول داره. به جاش من 10 برابر فلانی بدبختی دارم. و الی آخر. دیدید، اصلن ارزششو نداره به خاطر چند تا عدد ناراحت باشیم. میشه همه اینا رو نوشت روی یه کاغذ. بعد آتیشش زد. نه که طی مراسمی باشه و اینا. با یه حالت به  تخممی باید آتیششون زد تا بفهمیم که اینا همه ش الکیه. بعد میشه شل کرد. میشه شل کرد که دنیا راحت کارشو بکنه. راحت باهامون لقاح کنه .  با حرکات رفت و برگشت. رفت و برگشت تا آخر دنیا.

از قدیم نوشته ها. نوشته اصلی نوشته شده در سه شنبه هشتم شهریور 1390 ساعت 23:19

***

تحمل اینجا داره کم کم غیرممکن میشه. نمیتونم تمرکز کنم و چیزی بخونم. نمیتونم توی خودم فرو برم و بنویسم. با خودم بیگانه شدم. همین

+ نوشته شده در  یکشنبه نهم تیر ۱۳۹۲ساعت 10:5  توسط M  | 

همین

به طور دراماتیکی از خلق صحنه های دراماتیک بیزارم. از نقطه دید دراماتیک به اتفاق ها بیزارم. 

+ نوشته شده در  جمعه هفتم تیر ۱۳۹۲ساعت 11:9  توسط M  | 

"من و حباب ها" recipe for a miracle

وسایل مورد نیاز: یک لیوان (یا استکان بلند) چای- قند- نور زیاد (مثل اتاق الان ما در آفیس که 48 تا مهتابی کوچک دارد)- کرختی و بی حوصلگی

چند تا قند (یا حتی یکی) توی لیوان چای بندازید. در لحظه های اول دو تا اتفاق می افتد. یکی حل شدن سطح قند در آب و تشکیل یک لایه نازک آب اشباع شده از قند (من دوست دارم به این مایع غلیط بگم ویسکوز) بر روی سطح قند است . دوم هم ضعیف شدن پیوند بین بلورهای قند در اثر تماس با آب. نتیجه نیروی شناوری هوای محبوس درون قند بر نیروی پیوند بین بلور ها غلبه میکند و حباب های ریزی از قند خارج میشوند، در حالی که حبه قند به تدریج از هم میپاشد. معجزه اینجاست. هر حباب موقع خارج شدن از قند، راهی ندارد به جز اینکه از میان لایه ویسکوز عبور کند.وقتی حباب از ویسکوز عبور میکند و به سمت سطح چای حرکت میکند، مقداری از ویسکوز را هم با خودش میبرد. در طول مسیر، این ویسکوز به تدریج از حباب جدا میشود. نتیجه اینکه حباب بالا میرود و یک دنباله لزج از خودش بر جای میگدارد که به علت بیشتر بودن چگالی ویسکوز از آب، به آرامی به پایین لیوان سقوط میکند. تکرار این صحنه دیدنی میتواند تا یک دقیقه هم ادامه داشته باشد. 

+ نوشته شده در  جمعه هفتم تیر ۱۳۹۲ساعت 7:52  توسط M  | 

در باب حساسیت بیش از حد حواسم

 The disease had sharpened my senses --not destroyed --not dulled them. Above all was the sense of hearing acute. I heard all things in the heaven and in the earth. I heard many things in hell. How, then, am I mad? Hearken! and observe how healthily --how calmly I can tell you the whole story

The Tell-Tale heart- Edward Allan Poe

+ نوشته شده در  چهارشنبه پنجم تیر ۱۳۹۲ساعت 17:53  توسط M  | 

خواهش میکنم باور کنید

من صدای خفاش ها رو میشنوم. 

تیک تیک تیک تیک تیک ...

+ نوشته شده در  دوشنبه سوم تیر ۱۳۹۲ساعت 21:11  توسط M  | 

and no one asked him how he felt

+ نوشته شده در  دوشنبه سوم تیر ۱۳۹۲ساعت 1:2  توسط M  | 

الویس پریسلی کوچک من

مردم، شما نمیفهمید؟ 

این بچه به یک دست یاری دهنده احتیاج دارد

وگرنه روزی مرد جوان خشمگینی خواهد شد

نگاهی به خودت و من بینداز. این قدر کور هستیم که نمیبینیم؟ خیلی راحت سرمان را میچرخانیم و سمت دیگری را نگاه میکنیم؟

---

In the Ghetto- Elvis Presley

+ نوشته شده در  یکشنبه دوم تیر ۱۳۹۲ساعت 18:21  توسط M  | 

هی خودم، با کی داری لجبازی میکنی؟

خراب کرده بودم. پرسید لیسانس چی خوندی؟ فوق چی؟ گفتم. گفت پس مثل همیم. گفتم پس به فال نیک بگیریم. گفت فال نیک ... شما که قبول شدی. ولی قبول کن که این یک سال و نیمو هدر دادی. صد نیستی. حتی پنجاه هم نیستی. به تایید لبخند زدم. نگفتم از عدد ها بدم میاد، نگفتم بی حوصله ام، نگفتم دیگه نمیتونم بشینم جزوه و استاندارد بخونم حفظ کنم، نگفتم دیگه کشش ندارم، نگفتم بی انگیزه م،نگفتم این زندگی من نیست. آدم باید توی مصاحبه قوی ظاهر شه..

+ نوشته شده در  یکشنبه دوم تیر ۱۳۹۲ساعت 8:59  توسط M  | 

دیوانه، دیوانه است

بلاخره روزی خسته میشود از نقش بازی کردن، ماسکش را می اندازد و به گوشه ای تاریک پناه میبرد. در خودش مچاله میشود و با صورتی کج و در هم فشرده میخندد و اشک میریزد. قهقهه میزند و زار میزند، در حالی که چشمهای بسته اش چیزی نمیبینند و  گوشهایش جز صدای خودش را نمیشنوند. 

آری، دیوانه از قفس خواهد پرید، و روز بعد ساعت هفت و سی و پنج دقیقه دوباره به تراکم بویناک مترو قدم خواهد گذاشت.

از قدیم نوشته ها- نوشته شده در یکشنبه هجدهم دی 1390 ساعت 19:23

+ نوشته شده در  شنبه یکم تیر ۱۳۹۲ساعت 7:6  توسط M  |